صبر کنید...
خانم جوان، به زحمت دختر کوچولویی که 9-8 ساله بنظر میومد کنار خودش روی یه صندلی جا داده بود و پسر کوچولویی که به زحمت 9 ماهه میشد، هم توی بغلش مدام بی تابی می کرد.
پسر کوچولو از گرمای اتوبوس و یکنواختی ظاهرا خیلی خسته شده بود. با دستهای کوچولوش مدام به هر جایی که دستش می رسید، چنگ مینداخت. بیشترین حملات این کوچولو به موهای بلند خواهرش بود و خواهرش هم گاهی که نگاهش به نگاه مادرش تلاقی می کرد، فقط لبخند می زد. ولی وقتی حواس مادرش نبود با زدن روی دست برادر کوچولوش، تقاص موهای کشیده شده را می گرفت.
اوضاعی بود...
دستهای کوچولوی پسر بچه، کم کم به دماغ مبارک مسافری که کنار مادرش بود هم رسید. مسافر با دلخوری فاصله گرفت و نگاه تندی به مادر پسر کوچولو کرد. خستگی تو نگاه مادر موج میزد. عذرخواهی کرد ولی کاملا معلوم بود که کنترل امور از دستش خارج شده. اتوبوس خیلی شلوغ بود و من با صندلی مادر و بچه ها فاصله زیادی داشتم ولی می دیدم که آروم آروم صدای اعتراض و غرولند مسافرها از نق نق پسر بچه بلند شده...
تا اینکه...
یه خانم مهربون، شروع کرد با پسرکوچولو بازی کردن... پسر کوچولویی که تا چند لحظه قبل همه را کلافه کرده بود، این بار با خنده های ریز ریز و دوست داشتنیش همه را مجذوب خودش کرده بود..
جو اتوبوس کاملا تغییر کرده بود و حالا به جای نق نق کوچولو، قهقهه های کودکانه ش، لبخند به لب مسافرها نشونده بود.
اون روز با تمام وجود حس کردم که:
گاهی از یه حال بد به یه حال خوب، فقط یه قدم فاصله ست. یه قدمی که می تونیم هر کدوم از ما با مهربونی بر داریم و حال جمعی را خوب کنیم🌸
گام هاتون استوار و شادی ها تون پایدار⚘⚘