صبر کنید...
یادمه دوستی داشتم که سال آخر دانشگاه، مجذوب یکی از پسرهای دانشکده شد...دختر محجوبی بود و غیر از من و یکی از دوستان مشترکمون کسی از این دلرزه ها و التهابات درونی دوستم خبر نداشت...از قضا اون پسر که سال بالایی ما بود یه مدت دانشکده آفتابی نشد و دوستم مجنون وار بی تابی می کرد...
نکته جالب این قصه اونجا بود که بالاخره یه روز این دو سر یه اتفاق با هم سر صحبت را باز کردند و ما منتظر بودیم که دوستم بعد از ماهها شاد و سرخوش پیش ما بیاد و اون روز را جشن بگیریم...اما....
دیدیم بعد مدتی خیلی ناراحت پیش ما اومد...
گفت اون تصویری که من از اون پسر ساخته بودم خیلی زیباتر از خود واقعیش بود...من عاشق اون تصویر ذهنی خودم شده بودم نه اون پسر...
اون روز کلی در مورد تصویرهای اشتباهی ذهنی خودمون حرف زدیم و قرار شد هر کدوم روی یه برگه بنویسیم چه مواردی هست که بدون شناخت کافی و فقط دورادور رویای رسیدن بهش را داریم....
با اینکه فکر نمی کردم موردی برای نوشتن داشته باشم اما باید اعتراف کنم تهیه این لیست برای من واقعا سودمند بود...