صبر کنید...
یه برداشت مشکوک از حسابم داشتم که باید به آگاهی مراجعه می کردم که خوشبختانه ختم به خیر تمام شد.
برای رفتن به اونجا تاکسی گرفتم. راننده، میانسالی را رد کرده بود ولی هنوز چند تایی موی مشکی میشد بین موهای سفیدش پیدا کرد...
همین که سوار شدم، گفت حالا آگاهی برای چی...گفتم برداشت مشکوک از حساب داشتم. شروع کرد سوال پرسیدن....چند تا بچه این؟ شغلت چیه؟ بچه چندم خانواده ای؟...کلافه شده بودم. به خودم گفتم اخه گرفتن این همه اطلاعات به چه کارش میاد...ولی خدا را شکر قبل از هر واکنشی، فقط چند لحظه سعی کردم خودم را جای راننده بگذارم...
از صبح تا شب، کارش مسافر جابه جا کردنه، مسافرهایی مثل من، همنشین های روزانه اون هستند. اگه با اونها هم حرف نزنه، خیلی روز براش خسته کننده میشه مخصوصا راننده ای که اینقدر برون گراست...
وقتی تمام اطلاعات مورد نیازش را از من گرفت، شروع کرد از اطلاعاتی که قبلا از مسافرهای قبلی گرفته بود و از نظرش خاص و جالب بود بگه...به عنوان نقطه اوج موفقیت های خودش تو این سوال و جوابها، بهم گفت چند ماه پیش یه پسری را به یکی از مسافرهام برای دختر خانمش معرفی کردم.خیلی راضی هستند و چند روز پیش مراسم عقدشون بود....
چقدر حس خوب داشت موقع گفتن این حرف...و چقدر من حس خوب داشتم که با بدخلقی حال و هوای خوبش را خراب نکردم و به همه سوالاتش جواب دادم...
فقط چند لحظه قبل هر واکنشی فقط چند لحظه ....خودمون را جای طرف مقابل بگذاریم...اون وقت خیلی دلخوری ها اصلا فرصت ایجاد پیدا نمی کنن...و از دست خیلی پشیمونی ها هم رها میشیم...