صبر کنید...
اتوبوس به راه افتاد و جایی برای نشستن هم نبود. توی دستم کلی وسیله داشتم که یک دفعه دست کسی را روی دستم حس کردم. ظریف و لاغر اندام بود و از چروکهای چهره اش میشد فهمید زمستونهای های زیادی را به چشم دیده. با یه لبخند که صورت چروکیده ش را جذاب تر می کرد، گفت دخترم بیا صندلی کنار من جا هست برای نشستن...
داشتم به این فکر می کردم که چند بار برای این مهربونهای دوست داشتنی از جا پاشدم تا اونها بشینن...
حتی با همه گرونی ها و تحریم ها و نوسانات دلار، باز هم میشه با مهربونی، دنیای قشنگ تری را برای خودمون و اطرافیانمون رقم بزنیم..