صبر کنید...
چند روز پیش در یک سمینار تربیت کودک شرکت کرده بودم. سخنران گفت چرا ما در برخورد با بچه هایمان دچار دورویی و نفاق هستیم؟ باورم نمیشد، نفاق؟
مثالی زد:
گفت" از سر کار خسته میرسیم خانه، جلوی پارکینگ همسایه را می بینیم و شروع میکنیم به خوش و بش کردن، انگار نه انگار روزی یخت و پر مشغله و خسته کننده داشته ایم.
بعد وارد خانه می شویم، بچه ها که به سراغمان می آیند و تقاضای بازی دارند، همان اول با تحکم اعلام می کنیم که من خسته ام، اصلا حوصله ندارم.
واین عین دورویی است"
باورم نمیشد که منهم رگه هایی از این دورویی را دارم، تا آنروز....
از قطار پیاده شده بودیم بعد از یک هفته مسافرت، دلم فقط یک دوش آب گرم میخواست. توی تاکسی برادر همسرم به ایشون زنگ زدن و اعلام کردن ما اومدیم یه سمینار نزدیک خونتون، کی میرسید خونه؟
همسرم هم تعارفشون کرد ناهار بیان خونه ما😰
بگذریم که حسابی حالم گرفته شده بود ولی گفتم بزار به بچه ها خوش بگذره، چون عاشق عموشون هستن.
من وقتایی که خسته هستم خیلی بد اخلاق میشم، یعنی اگر مهمون نداشتیم شاید ناهار هم به خانواده نمیدادم، ولی اون روز تمام 5 -4ساعتی رو که مهمونا خونمون بودن رو لبخند میزدم.
وقتی رفتن از خودم خجالت کشیدم که آره منم دورویی رو بلدم. مثل آب خوردن.😢
از طرف مامان خجالت زده ی چارتا قدو نیم قد