صبر کنید...
سلام امیدوارم حالتون عالی باشه.
من یه دوست دارم که بسیار پر انرژی هست و از زمان کودکی هم بازی هم بودیم و دوران ابتدایی و دبیرستان رو هم در یک مدرسه گذروندیم.دیروز با دوستم قرار داشتم تا با هم کمی گفت و گو کنیم و گپ بزنیم.وقتی از در خونه بیرون اومد دیدم بسیار ناراحت و غمگین به نظر می رسه و همینطور که به من نزدیک می شد بیشتر ناراحتی اون رو حس می کردم.
وقتی به من رسید و دست دادیم سوار موتور من شدیم و حرکت کردیم و من از اون پرسیدم :"چه اتفاقی افتاده؟ چرا ناراحتی؟"
اول که راضی نمی شد حرف بزنه ولی بعد از کلی تلاش من حاضر شد حرف بزنه و مسئله اون با پدرش بود.
گفت: "پدرم اصلا منو درک نمی کنه و متوجه شرایط من نیست،نمی ذاره کار خودمو انجام بدم و بیشتر اوقات جلوی پیشرفت منو می گیره، تازه با این همه کاری که براش انجام می دم بازم به من میگه تو به درد بخور نیستی...
من یه کم فکر کردم...
اگه چند ماه پیش بود بهش می گفتم پدرت بدترین پدر دنیاست و اصلا تو رو درک نکرده و لایق احترام نیست.
اما الان که یک فرد آموزش دیده هستم تفاوت داره. دیدم پدرش بسیار به اون وابسته بود و انقدر بهش علاقه داشت که حتی حاضر نبود پسرش به سربازی بره و حتی یک مدت کوتاه از اون دور باشه.
بهش گفتم ببین:"پدر تو مرد خوبیه و اتفاقا تو رو خیلی دوست داره،اما مسئله اینجاست که بلد نیست دوست داشتن خودشو به تو نشون بده، اگه نمیذاره مستقل بشی و ازش دور بشی هم دلیلش اینه که نمی خواد شکست تو رو ببینه."
بهش راهکار دادم. گفتم بدون اینکه به پدرت بگی کاری که دوست دارس تو زندگی انجام بدی و دوست داری در آینده ازش کسب درآمد کنی رو توی مقیاس کوچیک انجام بده. بعد از یه مدت وقتی تونستی به یک درآمد قابل قبول برسی و به پدرت ثابت کنی که واقعا بزرگ شدی مطمعن باش که اون هم به تو اعتماد می کنه.
پس اگه گاهی عزیزانمون جلوی پیشرفت مون رو میگیرن هدفشون در واقع این نیست. اونا فقط دلسوزن و میخوان از ما محافظت کنن اما راهشو بلد نیستن.
ارادتمند شما رضا محمدی...