صبر کنید...
تا حالا شده یه هدفی توی زندگی برای خودت مشخص کنی و بهش نرسی ؟
فکر کنم هر آدمی این وضعیت رو حداقل چند بار توی زندگی خودش تجربه کرده باشه.
نرسیدن به هدف دلایل زیادی میتونه داشته باشه ولی من امروز می خوام در مورد تجربه خودم در یک ماه گذشته صحبت کنم.
هدفی که امسال برای خودم مشخص کردم یه چالش واقعیه و بزرگترین هدفیه که تا حالا توی زندگیم داشتم.
میدونید که هدف هر قدر بزرگتر باشه، برای رسیدن بهش باید تلاش بیشتری کرد.
من هم برای رسیدن به این هدف، یه برنامه ریزی درست و حسابی انجام دادم و مجبور شدم که سبک زندگیم رو تا حدود زیادی عوض کنم. اهمال کاری ها رو بگذارم کنار و یک مقدار به خودم فشار بیارم.
از بعضی چیزایی که بهشون علاقه دارم، فاصله بگیرم و به قول معروف :
امروز کارهایی رو انجام بدم که دیگران حاضر نیستن انجام بدن، تا فردا کارهایی را انجام بدم که دیگران قادر نیستن انجام بدن.
نمی دونم چقدر در خصوص کارکرد مغز و بخش های مختلفی که داره اطلاع دارید. مغز ما خیلی پدر سوخته تشریف داره. به شدت علاقه داره وضعیت موجود رو حفظ کنه و در مقابل تغییر مقاومت به خرج میده. چون میدونه که برای تغییر باید انرژی زیادی مصرف کنه، درحالیکه اولویتش مصرف بهینه انرژی و بهتره بگم زندگی با کمترین میزان مصرف انرژیه.
کلا مغز، یه پا بابا برقیه برای خودش
خلاصه، هر چقدر بگم این مغز پدر سوخته هست، کم گفتم.
همین مغز محترم بنده، وقتی دید که من بلند شدم و یه تکونی به خودم دادم و انگار دارم یه کارهایی میکنم، شروع کرد به بازی درآوردن. چطور؟ الان بهتون میگم.
اولا که تمام تلاشش رو کرد که من رو منصرف کنه و بگه این کار سخته و نشدنیه و ما که داریم زندگیمون رو میکنیم. مگه بیکاری برای خودت دردسر درست کنی؟ تو این شرایط اقتصادی مگه مغز ...ر خوردی؟ و از این حرفا.
بعد از اینکه دید فایده ای نداره به نظرتون منصرف شد ؟ عمراً !!! شما هنوز مغز من رو نشناختید.
آخه مگه کار دیگه ای هم از مغز بر میاد که انجام بده ؟ آخه مگه میشه ؟ مگه داریم ؟
بله که میشه، بله که داریم.
در مرحله بعدی، گردنم شروع کرد به درد کردن. طوری که مشکوک شدم به آرتروز و رفتم وقت دکتر گرفتم.
دکتر هم یه سری دارو برام نوشت و گفت یک هفته اینها رو مصرف کن، یه گردنبند طبی هم ببند،. اگه وضعیتت بهتر نشد باید MRI بگیری.
راستش من کلا از دارو، زیاد خوشم نمیاد. به همین خاطر هم فقط همون گردنبند طبی رو گرفتم و بستم و چون در مورد کارکرد مغز اطلاع داشتم، سعی کردم بهش بفهمونم که من تسلیم نمیشم و اینجا، رئیس منم، نه اون.
این هم عکس بنده در کلاس مدرسه استادی با همون وضعیت :
خلاصه الان که حدود دو ماه از شروع فعالیتم برای رسیدن به هدف بزرگم میگذره دیگه مغزم کاملا با این موضوع کنار اومده و مسیرهای عصبی جدیدی داره توی مغزم شکل میگیره.
حرف آخر من اینه که اگر در مسیر تلاش برای رسیدن به هدفتون هر مشکلی سر راهتون پیش اومد، یک لحظه فکر کنید و به خودتون بگید نکنه مغز پدرسوخته می خواد من رو منصرف کنه. شاید اگر کمی سخت کوشی و تلاش بیشتری به خرج بدید، مغزتون هم با موضوع کنار بیاد و هدف در چند قدمی شما باشه.
امیدوارم که نوک قله ببینمتون
شاد و پیروز و سربلند باشید...