صبر کنید...
من هنوز کتاب تیغ رو نخوندم، در عین حال لزوم استفاده از اون رو توی زندگی شخصی و روابطم به وضوح احساس می کنم. مثال واضح برای من دیروزه. مدت دو ماهه که ما یک تیم جدید رو به بازاریاب هامون در شرکت اضافه کردیم. از اونجاییکه شرکت داروییه، نحوه بازاریابی در اون با بقیه شرکت های به شدت متفاوته . یکی از مهمترین تفاوتها هم نیاز بالا به معلومات علمی در افراده. بنابراین برای افزایش سطح عملکرد بچه ها، 10 تا ویدیو با مباحث مختلف تهیه کردم و در اون آموزش ها رو ارائه دادم. از اون ها خواستم که برای روز شنبه آماده باشن. چشمتون روز بد نبینه، بدترین جلسه زندگیم بود. بچه ها حتی 2 ساعت هم زمان نذاشته بودند. جملات من رو با ادراک خودشون می گفتن و از همه بدتر، با هم سر درس نخوندن تبانی کرده بودند.
در اینجا، مدیر عامل شرکت وارد کارزار شدند، دردآور این بود که ایشون بسیار از این رفتار عصبانی شدند و جملات رکیکی رو در رابطه با بچه ها عنوان کردند. حالا من سر یک دو راهی بودم، با همه عصبانیتم از تیم، مجبور بودم رفتار اونها رو توجیه کنم.
واقعیت اینه که من اعضای تیم رو دوست دارم و هیجکدون از اونها رو از سر دلسوزی اینجا نیاوردم و اینجا نگه نداشتم. حالا من موندم بین تیمی که انگیزه نداره و مدیری که به تیمش اعتقاد نداره. اخساس می کنم باید ظرف مدت کوتاهی فضا رو عوض کنم. دنبال راهکارهای بهتری می گردم، امیدوارم کسی بتونه به من کمک کنه. شاید کتاب تیغ بتونه راهکاری به من بده.