صبر کنید...
من عاشق کتابم.
یا لااقل اینطور فکر میکنم.
کتابفروشی میبینم زانوهام شل میشه.
نمایشگاه کتاب که دیگه خوراکه.
ولی از وقتی مجبورشدم کتاب بخونم، فهمیدم تا حالا فقط عاشق کتاب خریدن بودم.
حالا تازه طعم عشق رو دارم میچشم.
حالا عاشق میز تحریرم شدم و دلم میخواد ساعت ها پشتش بشینم و بخونم و بخونم.
از خودم خجالت کشیدم وقتی تصمیم گرفتم که بخونم، دیدم کتابخونه ام پر از کتاب های عااااالی و دست نخورده است، که هرچی میخونم، به تهش نمیرسم😅
ولی جلوی ضرر رو هر جا بگیری منفعته.
قبول دارید؟
از طرف مامان چهارتا قد و نیم قد