صبر کنید...
ماجرا مال وقتیه که من دانشجوی کارشناسی در دانشگاه سیستان و بلوچستان بودم (این دانشگاه ملی است و توی شهر زاهدان واقع شده). من ترم 7 کارشناسی بودم ونفر اول کلاس، کلی پیش خودم گنده بودم. بقیه بچه ها موقع امتحانات جزوه می گرفتن و سوال می پرسیدن و حسابی روم حساب می کردن....
در دوره ای که داشتم برای کنکور ارشد درس می خوندم و توی فاز موفقیت بودم، یه روز عصر داشتم آماده شدم برم مسجد نماز و بعد برم سلف و شام بخورم .یهو یکی از بچه های ترم پایین را دیدم که موهاشو ژل زده بود، کلی به خودش رسیده بود و داشت می رفت بیرون. منم پیش خودم گفتم احتمالاً الان می خواد بره کافی شاپ یا پیش دوستای آنچنانی، خلاصه یه فسقو فجوری در کار است. توی دلم گفتم "خدایا ببین من دارم میام مسجد بقیه کجا میرن!!" بهش یه سلام سرد دادم و چند دقیقه بعدش راه افتادم برم مسجد.
بین راه چند تا از دوستان را دیدم و باهاشون گرم صحبت شدم، واسه همین تا رسیدم مسجد نماز شروع شده بود. دویدم که از میانه نماز به امام جماعت اقتدا کنم و خوشبختانه موفق شدم. نمازو خوندم و بعد نماز یه نگاه به بغل دستیم کردم که طبق معمول "قبول باشه" بگم که یهو دیدم همون پسره فسقو فجوری بود. اول تعجب کردم و بعد از خودم بیزار شدم که چرا اینطوری فکر کردم. خدا میخواست اینجوری یه درس به من بده...
اگرچه ظاهراً من به کسی چیزی نگفته بودم ولی در باطن حسابی مغرور بودم. از اون روز تصمیم گرفتم دیگه در مورد هیچکس قضاوت نکنم. بنظرم اخلاص با غرور هیچ ارزشی نداره حتی اگه فقط درون آمدم جا کرده باشه و با دیگران مطرح نشه. نظرتون چیه؟!