صبر کنید...
من مدرس فیزیک کنکورم و 20 ساله که دارم همین شغل رو ادامه میدم . داستانی جذاب و واقعی از شکست و سپس پیروزی از زندگی کاریم میخوام براتون تعریف کنم که مطمئنم حتی برای دوستانی که کارشون فروش هست میتونه جذاب و اموزنده باشه .
من جزء اون دسته از معلم هایی بودم که کلاساشون خیلی خشک و جدی برگزار میشد و مهمترین موضوع درسی تو کلاسشون ی چیز بود و اونم این بود : درس و درس و فقط درس
بله .برای بچه هایی که دهه شصت یا هفتادی بودن این نوع از تدریس عادی و شایدم نشون دهنده دلسوزبودن اون دبیر بود. ولی گویا من متوجه گذر ایام نبودم و شاگردایی که الان باهاشون سرو کله میزنم بچه هایی هستن که دیگه مثل نسل قبل خیلی دنبال درس و موفقیت تو کنکور نیستن .
خودتون میتونید حدس بزنید که بچه ها تو کلاسم چه حسی داشتن ... کلاسی که توش استاد عین ماشین ی ریز داره درس میده و اصلا با شاگرداش هیچ ارتباطی نمیتونه بگیره. بچه هام به ساعت هاشون نگاه میکردن و با بی انگیزگی به استاد نگاهی مینداختن و ارزو میکردن که زودتر کلاس تموم بشه .
من کارمو از نظر علمی به بهترین وجه ممکن انجام میدادم ولی بچه ها باز هم از این شرائط ناراضی بودن و همین امر باعث شده بود که یواش یواش صدای مدیرهای مدارس هم در بیاد و خلاصه اینکه سال بعد تعداد کلاسهای من (و به طبع اون درامدم )بسیار کاهش پیدا کرد .
خدارو شاکرم که این مطلب به ذهنم خطور کرد ی دوره اموزش سخنرانی رو ( درمجموعه بیشتر از یک نفر ) بگذرونم . تو همون جلسه اول ، چند نکته مهم رو یاد گرفتم . که مهمترین اونها ( لبخند زدن ) و ( تماس چشمی ) و از همه مهمتر ( شخصیت بسیار محترم استاد بود ) که من با مدل سازی همون شخصیت و با انجام همین چند نکته ،تونستم خودم رو یک معلم جنتلمن و مهربون و متعهد معرفی کنم .
تو کلاسهام علاوه بر درس ، داستانکهای جذاب و خاطرات زندگیم رو تعریف میکردم و خلاصه به بچه های کلاس کلی خوش میگذشت . چیزی نگذشت که اوازه کلاسهای شاد و جذاب من و عشق و علاقه ای که بچه ها به فضای کلاس داشتند به گوش همه همکارام و از همه مهمتر مدیریت رسید و درامد من رو دوباره متحول کرد.
ممنونم ازینکه وقت گذاشتید ..