صبر کنید...
تقریبا دوماه پیش بود که خبر دار شدم در شیراز سمینار مدرسه استادی قراره برگزار شه .قبلا هم در مورد این دوره شنیده بودم و میدونستم هدف این دوره تربیت مدرسانی در زمینه های مختلف است.از اونجایی که تدریس کار مورد علاقه من بود تصمیم گرفتم وارد این سمینار بشم .همونجا تو سمینار با هر حرف استاد بهرامپور ی جرقه و ی ایده تو ذهن من شکل میگرفت .آخر جلسه فرم مصاحبه رو پر کردم و چند روزی منتظر تماس بودم.وقتی نوبت من شد برای مصاحبه از خوشحالی و هیجان نمیدونستم باید چیکار کنم فقط یادمه اینقدر با ذوق و شوق از عشقم به تدریس حرف میزدم که استاد بهرامپور فرمودند معلومه کلت داغه واسه تدریس و اجازه ثبت نام به من دادند.اما بعد از مصاحبه دو دل شدم .شروع کردم بهانه آوردن که من موضوعی ندارم یا شاید من موفق نشم .محل برگزاری یک شهر دیگه است و سخته برم و با کلی ناراحتی تصمیم گرفتم شرکت نکنم.روز سوم خرداد رسید و من میدونستم اولین جلسه مدرسه استادی برگزار میشه.انروز واقعا با حال بدی از خواب بیدار شدم یک دنیا حسرت داشتم و افسوس میخوردم .تقریبا دو یا سه ساعتی بود بیدار شده بودم ولی از تخت بیرون نیومدم و مدام فکر میکردم الان اونجا چه خبره؟اگر شرکت کرده بودم چقدر زندگیم عوض میشد؟با همین فکر ها از رختخواب بیرون اومدم افتادم به جون اتاقم.کل کمدها و کشو ها و کتابخونه رو ریختم بیرون تا از اول مرتبش کنم و در همین حال فکر هم میکردم .همزمان که اتاق مرتب میشد ذهن منم مرتب میشد .یاد هدف های خودم در دوران دانشگاه افتادم یاد زمانی که سر کلاس های مدیریت مینشستم و هزاران ایده مدیریتی تو ذهنم میومد اما اما اما هیچ جا و هیچ موقع این فرصت رو نداشتم بیانشون کنم.حالا مدرسه استادی دقیقا همون جایی بود که این فرصت رو به من میداد.به خودم گفتم خب بهار یعنی تو فقط از این طریق میتونی به قله اهدافت برسی؟ذهنم درگیر این سوال شد گفتم خب شاید راه های دیکه هم باشه که ناگهان خاطرات کوهنوردیم اومد تو ذهنم.یادم اومد زمانی که برای اولین بار به یک کوه ناشناخته رفتم و اتفاقا اونروز تنها بودم .وقتی از کوه رفتم بالا و به قله رسیدم از اون بالا دیدم که راه رو اشتباه اومدم و یک مسیر خیلی راخت تر و بهتر بود که یک گروه دیگه با راهنماشون داشتن میومدن.اونا هم به قله رسیدن ولی با یک راهنمای حرفه ای خیلی راحت تر و سریع تر به قله رسیدن .توی ذهنم این کوه و راهنما دقیقا مثل دوره استادی و استاد بهرامپور شد .
دوره رو ثبت نام کردم و از نیمه های راه خودم رو به بچه ها رسوندم و تکالیفم رو انجام دادم.اما با چیزی روبرو شدم که اصلا توقع اون رو نداشتم.من فکر میکردم تو این دوره مهارت های مختلف یاد میگیرم و کتاب های مختلف میخونم و تخصص پیدا میکنم .درسته همین اتفاق هم افتاد ولی درکنارش اتفاق های دیگه ای افتاد که انتظارش رو نداشتم و خیلی با ارزش تر از اون مهارت ها و مطالب بود.من تو این یک ماه به خودشناسی رسیدم.در طول دوره یا سرکلاس خیلی مواقع پیش میومد که میدیم من چقدر خوب فکر میکنم چقدر ایده های من درسته و به خودم میگفتم افرین بهار از طرفی هم میدیدم خیلی جاها کارم ایراد داره فهمیدم من یک خجولم و دلیل اینکه همیشه با اینکه کلی ایده و حرف داشتم برای گفتن با اینکه بیان خوبی دارم اما چون یک خجولم نمیرم سمت افراد و باهاشون ارتباط برقرار نمیکنم.زمانی که برای کسب در امد از طریق اموزش خودم رو با غریبه ها روبرو میکردم و میرفتم سمتشون با همه ترس و خجالتم حال دلم خوب میشد و از تغییراتم خوشحال میشدم زمانی که سرکلاس با بچه های کلاس شروع به حرف زدن میکردم کلی حال میکردم و بیشتر توانایی های خودم رو میشناختم.در کنار خودشناسی تغییر دیکه ای هم اتفاق افتاد.
این جمله از حضرت علی است که میفرمایند اگر میخواهی خدا را بشناسی اول خودت را بشناس.من تو این ماه واقعا به مفهوم این جمله پی بردم .با هر شناخت کوچیکی که از خودم پیدا میکردم تازه میفهمیدم خدای من چقدر بزرگ و توانا و خوب هست.خدای من و تمام هم دوره ای های من.خدای من و خدای استاد چقدر بزرگ و عالم و قدرتمنده که این توانایی ها رو در وجود ما گذاشته .حالا هر ثانیه و هر لحظه از ته دلم میگم خدایا شکرت.
از گردش این دایره بی پایان
برخودداری دونوع مردم را دان
یا با خبری تمام از نیک و بدش
یا بی خبری از خود و احوال جهان.