صبر کنید...
کمی بیشتر اطرافم را بررسی کردم، مگر میشود وسایل هایم نیست شود؟ انسانی صدایم را نشنود؟ نه امکان ندارد؟ من یکی که باور نمی کنم. حتما من دارم اشتباه می کنم... با بغض و اندوه این حرفا هیچ اتفاقی نمی افته... من باید کاری انجام بدم. باید بفهمم چه خبره؟ هیچ کسی نمیتونه من رو محدود کنه. هیچ کسی نمیتونه با اینکارا جلوی من رو بگیره....
مدت زمان زیادی گذشته و هوا هنوز تاریکه.... هیچ صدایی هم شنیده نمیشه. پیش خودم میگم که دیگه تا حالا باید این آدم ها از خوابشون بیدار شده باشن دیگه. باید بیدار شن برن سر کار و زندگی شون. لعنتی. پس چرا بیدار نمی شن.... دیگر تاب تحمل ندارم. از جستجو باز می ایستم... به گوشه ای پناه می برم. دیگر تقلایی نمی کنم. ساکت و آرام در گوشه این نشسته ام و به کار روزگار می اندیشم. مگر میشود؟
هر چقدر بیشتر فکر میکنم بیشتر به این نتیجه میرسم که کسی به غیر از من تو این دنیا نیست! انگار خودم هستم و خودم و فقط خودم. نه هیچ کتابی که با کلی شوق و ذوق خریده بودم. نه هیچ آذوقه ای که با هیجان میخریدم تا ببرم تو یخچال بچینم و نه هیچ آدمی که من لااقل صبح بخیری بگم!
چه ها گم کرده و باری
چه ها را یافتم من؟
چرا با خود همی، انباشتم من؟
چه ها در دین خود، پنداشتم من؟
فلک را مثل خود، انگاشتم من
همی نادانی ام را، کاشتم من
تا این که میشنوم صدای مادرم رو که داره با صدای بلند میگه صبح بخیر آقا حسام. ماشاالله حسابی خوابیدی ها... از جا می پرم. به موبایلم نگاه می کنم. به ساعتش که نشون میده از ده گذشته. با جهشی سریع به سمت کتابخانه ام میروم. یخچال را باز می کنم. مادرم را دقیق تر نگاه می کنم. همه چیز سر جایش است، همه چیز....
اما عجیب است! همه چیز ظاهرا سر جای خودش است اما گویی اینبار در دلم طنین پریشانی به صدا درآمده....هر چقدر فکر میکنم، آن خواب فقط یک خواب معمولی نبود، واقعیت نبود بلکه فراتر از واقعیت بود. واقعیتی عین روز روشن! این خواب حکایت قسمت هایی از زندگی ما آدم هاست. زمانی که به این فکر می کنیم که من با همه چیز هایی که دارم انگار واقعا هیچ چیز ندارم و اصلا انگار نه، واقعا!!!
این خواب حکایت زمانیه که وقتی اطرافت رو میبینی به این درک می رسی که کسی به غیر از خودت، یا بهتر بگم هیچ کسی غیر از خودت در این دنیا وجود نداره که بتونه بهت بگه چه خبر شده؟ بتونه بهت کمک کنه، بتونه حداقل با وجودش بگه دنیا ادامه داره. و باید به این نتیجه برسی که فقط خودتی و خودت! با یک دنیا معلومات و تجربه ای که داشتی و باید ادامه بدی....و با وجود تلخی، از شیرینیِ زندگی لذت ببری.....
از اتاق بیرون میرم، مادرم را که میبینم حالم جور دیگری میشود... دستان مادرم را میبوسم و سپس می خندم و فقط می خندم...
به خودم به زندگی به مردم به بارون به دیوار به یخچال به کتاب به دختر همسایه به ساعت دیواری به دفترچه بیماری به... و... و به کل دنیا می خندم...!
خنده بر لب میزنم تا کس نداند راز من
ورنه این دنیا که ما دیدیم خندیدن نداشت...
امیدوارم از خوندن رمان تازه از تنور بیرون اومده بیشتر از یکی طوریه بالا لذت برده باشید...