صبر کنید...
تازه تعطیلات نوروز تمام شده بود. درست یادم نیست سال 65 بود یا 66 ....... زنگ استراحت مدرسه به صدا در اومد منم همراه بچه های کلاس به حیاط دویدم تا به آبخوری برم وآب بخورم . دیدم مامانم داخل دفتر نشسته ..... رفتم پشت پنجره تا ببینم چی شده .مدیر .معاون.معلمها داشتن درباره من حرف میزدن وبا تعجب به هم نگاه میکردن ومیگفتن خیلی کوچکه ومیخندیدن. هرچه بود مربوط به پلاک وزنجیری بود که اقوام پدری تازه برای من هدیه آورده بودن . من اون موقع خیلی خوشحال بودم وپیش خودم میگفتم :چقدر اقوام پدری منو دوست دارن که طلا بهم هدیه میدن .شایدم چون دخترخوبی هستم ونماز میخونم .آخه تازه به سن تکلیف رسیده بودم. سه سال گذشت وهر زمان این خانواده میومدن خونمون برای من پارچه .لباس.طلا.میاوردن .من خوشحال وکلی ذوق می کردم . تازه 12 ساله شده بودم وداشتم می فهمیدم جریان از چه قراره .بله درست حدس زدید من از 3 سال پیش برای پسری که 10 سال ازخودم بزرگتر بود نامزد شده بودم....... |