صبر کنید...
روز جمعه بعد از پایان جلسه ی دوم مدرسه ی استادی،سوار تاکسی شدم و دائم فکر میکردم که چه جوری و کجا میشه ادراک رو آموزش بدم
وارد مترو شدم..چند دقیقه گذشت...
خنک و خلوت بودن مترو داشت وسوسه ام میکرد که آموزش ادراک رو از همین مترو شروع کنم!!😄
اثر حرفای استاد توی ذهنم هنوز داغ داغ بود و شجاعتش رو داشتم که شروع کنم کوپه به کوپه برم و حرف بزنم! (:
چند دقیقه گذشت تا حرفام رو مرتب کنم توی ذهنم و بالاخره تصمیمم رو گرفتم و پا شدم و وسط و ابتدای دو ردیف صندلی ایستادم و شروع کردم به صحبت...
همه ی خانوم های دو ردیف بهم نگاه میکردن و این برام خیلی سخت عادی شد🤓
براشون در ابتدا گفتم که ما میتونیم به راحتی دیدمون رو نسبت به اتفاق های زندگیمون عوض کنیم فقط کافیه که آموزش ببینیم👍
در پایان هم بهشون گفتم این کار من فقط یک تست و تجربه اس و ازشون خواستم هرچقدر که می ارزه حرفای من،در حد توانشون بهم پول بدن..
در نهایت همه سرشونو از من برگردوندن سمت خانوم فال فروشی که تازه سوار شده بود...
اون روز هیچکس ب من پولی نداد اما چهار نفر از پیرمرد فال خریدن!!
نمیدونم نظر شما دوست عزیزم،در مورد فال چیه؟ اما من اون رو نوعی گریز از فهم مسائل و سرنوشت گرایی میدونم.
اما به هرحال من اون روز دو درس گرفتم:
اولا فال فروش تونسته با تکیه بر همین افکار،فروش داشته باشه
دوم،من باید حرفایی برای گفتن داشته باشم و طوری صحبت کنم که مردم اون رو به فال ترجیح بدن!🌷