صبر کنید...
این روزها امتحان دارم. امتحان های دانشگاهی. مثل تقریبا همه ی دانشجو ها. اما اینبار یه فرقی داره. مدرسه ی استادی دارم میام.
دو سه شب پیش در حال مطالعه ی کتاب تخصصی حیطه ی استادی خودم بودم که مادرم اومد توی اتاقم.
ناراحت بود ازم که چرا انگار نه انگار که امتحان داری و اگر میدونستم وقتی بری استادی اینجوری میشی و همه ی زندگیت میشه استادی اصلا مانع از حضورت میشدم.
سریع بسته ی کلمات ادراک و تعارض اومد توی ذهنم.
بهش ادراک خودم رو توضیح دادم.
زیاد حل نشد.
ادراک خودش رو از نگاه و ادراک خودم گفتم. گفت دقیقا درست متوجه شدم. براش از داستان گوجه و استاد بهرام پور تعریف کردم. کمی بیشتر ادراک ها رو توضیح دادم و در نهایت متقاعد شد که الان فرصت مناسب تریه که به استادیم برسم
این داستان تقریبا نیمساعتی طول کشید.
جالبه که بدونید روز بعدش رفتم امتحان و از قضا نتایج هم اعلام شد.
امتحان تشریحی از زیک استاد سخت گیر رو با توجه به زحماتم در طول ترم و البته مطالعه در صبح امتحان شدم 19...
بی سابقه بود برام این افتخار که با کمترین مطالعه نمره ای به این خوبی بگیرم.
امیدوارم همه رسالت خودشون رو پیدا کنند تا بفهمند کجای زندگی هستند.
ممنونم که با من همراه بودید.