صبر کنید...
امروز 1/2/1396
جمعه روزی ساعت 14:50 هواپیمای شرکت ایرعربیا از زمین بلند شد. هواپیمایی بر خلاف تصور برخی از ایرانیان که بر این باورند هواپیماهای A320 ایرباس دست دومِ شسته رفته شده تحویل ما داده شده است!! تَر تمیز و اتو کشیده بود، با اینکه این شرکت هواپیمایی اصلأ و اساسأ به ایرانی وابستگی ندارد!
راستی، اصل سفر از آنجایی شکل گرفت که در همایش پایان سال 1395 در تربت حیدریه، مدرس بعد از حضور و اظهار فضل حقیر بر روی صحنه برگزاری سخنرانی از من خواست تا همراه با دوستان، ایشان را در سفر هندوستان همراهی کنم و این شد که در هواپیمای ایرعربیا جلوس نمودم.
برق زیبای پر از احترامی در چشم مهمانداران هواپیما میدرخشید که حاکی از حُسن وظیفه شناسی آنها بود. سفر با استرس خیزش غول آهنی بر زمین ایران عزیز آغاز شد. زمینی که مردان و زنان زیادی در طول تاریخ برای اعتلای نامش از خون خود گذر کردند. سفر زیباست، مانند مهمانداری که کودکی خردسال را به آغوش کشید تا آرامشی در حین سفر به او عطا کند.
غول از زمین برخاست و به آسمان اوج گرفت، لحظاتی جالب اما پر از التهاب که تمام خون بدنم در پاهایم گسیل شده بود، به قول خودمانیِ مردم شیرین زبان کویر، دلم ریخت! زمین بی کرانِ پهن پیکر آرام آرام از پهنهی بی کرانش کاسته میشد، کوچک و کوچکتر و آسمانی که نزدیک و نزدیکتر میشد. خدا در همین حوالی بود، لمسش میکردم، زمانیکه در چهره پر از استرس مسافرانی مینگریستم که خدا را متجلی در رعب و دلهره خود میدیدند. فضایی پر از نگرانی مخلوق و بینهایت سخاوت و مهربانی خالق.
صندلیها آرام، متین و باوقار به نوبت نشسته بودند و ما را در خود جایی میدادند؛ محصور در اتاقکی پرنده در هوا. ساعاتی به بذله گویی و گاهی صحبتهای عالی بیمهای گذشت. مرد جوان کنارم، افشار عزیز نکات عالی بیمهای گفت. از اینکه چرا نباید به مشتری تخفیف داد؛ اینکه چگونه میتوان مشتری را متقاعد کرد که منبع درآمد من همین صنعت است و بس، پس با درآمد خوب میتوانم به مشتری خدماتی بهتر ارائه کنم و برایش وکیلی تمام قد باشم.
خلیج دیده میشد! آبهای همیشه آبی رنگ نیلگون فارس کهن که چون سپاه سورنای کبیر در خشکی سرزمین اعراب نفوذ کرده است. فرودگاهی دیدم! خاطرهای در گوشه ذهنم زنده شد. زمانی زمامدار ایران عزیزم وامی برای ساختن فرودگاه پاریس، به فرانسویها داده بود و حال...!
بگذریم؛ اکنون اینجاییم. زرق و برق فراوان، لباسهای گوناگون، آدمهای زیاد، ملل و فرهنگهای مختلف، McDonald's و دیگران ...، رنگین پوست و سفید پوست و غیره. همهی مردم و کارگرانی بنگال، پاکستانی و جنوب شرقی و کارفرمایانی شکم گنده ....
فرودگاه بزرگ و شلوغی بود. فرودگاه شارجه را میگویم. کانترهای زیاد و مسافرانی زیادتر. در گوشهای از سالن بزرگ آن که سقفی نه چندان بلند بر آن احداث شده بود، کوچک پارکی برای بازی آینده سازان نونهال بنا شده بود. صندلیهای بیشمار سالن که خبر از حجم بالای مسافران در این شاهراه میدادند. رستورانهای زنجیرهای معروف دنیا در گوشه و کنار شعبی داشتند و انواع خوراکیها عرضه میشد که البته ظاهر امر میگفت همگی حلال و طیّب است!
بویی مطبوع، فروشگاهی بزرگ و گران، مسافرانی رنگین کمان! و باز هم هموطنانی دلخوشان. در گوشهای از سالن که البته غذاخوری هم بود، نشستیم. کم کم دوستان همگی به ما ملحق میشدند. تیم ما مشهدیها و بانوی شهر شعر و ادب، شیراز زیبا اولین حاضرین در شارجه بودیم. دوستان تهرانی و آذری زبانان عزیز هم آمدند. یزدیها آخرین الحاقیها بودند. جمع کامل شد.
ساعاتی به انتظار پرواز میگذشت، سفر به سوی جلگهای سبز که در دل دریا نفوذ کرده است. خاطرات جالبی است؛ حسن بامی عزیز و دوست داشتنی و دنیایی از خنده. به او گفتم نام سفر را میگذارم "من، بامی و دوستان!"
ادامه دارد...