صبر کنید...
مجددا شروع به خواندن کردم.به هر بدبختی که بود تموم شد و منم یه نفس عمیقی کشیدم که آخ جون تموم شد.دوباره معلم رو به بچه های کلاس گفت:کی دیگه دوست داره این شعرو بخونه،مث اینکه آقای رضایی(معلم) علاقه ی شدیدی به این شعر داشت که ول کن نبود.
الیاس که از بچه های محلمون بود و با هم بزرگ شده بودیم و تا دبیرستان همکلاسی و یه رقیب سر سخت واسه هم بودیم گفت آقا اجازه من بخونم،آقای رضایی هم گفت بخون الیاس،وقتی شروع به خوندن کرد هیچ ترس واضطرابی تو چهره اش نبود منم با دقت بهش نگاه میکردم که ببینم اون حالات روحی و اون ترسی که من داشتم و داره،لج درار انگار که خودش اون شعر رو گفته بود واقعا مسلط بود.راستش و بخواین بهش حسودیم شد و خیلی با خودم بد شدم که چه افتضاحی به بار آوردم بعد کلاس چقدر بچه ها بهم بخندن،اوه اوه چه سوژه ایی بشم و چقد دستم بندازن هر جوری بود اون روز شوم تموم شد.راستش و بخواین تموم نشده بود تازه فوبیای من از ترس صحبت در جمع شروع شده بود.این اتفاق مث یه خوره به جونم افتاده بود و برام عین هو یه کابوس شده بود.که اگه باز دوباره معلمی از من بخواد که متنی رو بخونم یا اینکه در مورد مسئله ایی تحقیق کنم و بیام تو کلاس کنفرانس بدم چه خاکی تو سرم بریزم،از اون روز به بعد جا مو با یکی از بچه های کلاس عوض کردم و رفتم ته کلاس جایی که از دید معلمام پنهان باشم،چون فک میکردم اینجوری در امان باشم.
با همه ی این تفاسیر ایامی که دنیا رو از من برگردونده بود و اون روز، روز شانس من نبود و معلمی از من میخواست که متنی رو بخونم یا....به هر ترفندی که بود از زیرش در میرفتم.یادم هست که یه بار گفتم آقا سرما خوردم صدام در نمیاد،یا یه بار گفتم آقا اجازه بهادری بخونن چون دوست داره و بلده البته یادم نبود که معلم اون روزم آقای رضایی بود و فهمیده بود که من از این بابت ترس و واهمه دارم ، اصلا به هیچ صراطی مستقیم نبود اگه رو به فوت هم بودم هر جلسه که باهاش درس داشتیم من باید یه شعری رو میخوندم اصلا کلید کرده بود رو من که عباسیان هر جلسه شعر هفته پیشی رو که درس دادم و تو بخون،چون تو خیلی با احساس میخونی و من کلی لذت میبرم،منم تو دلم میگفتم آره جون خودت،خودتی، از اذیت کردن من لذت میبری نه شعر خوندم وگرنه الیاس که بهتر میخونه،میدونم داری تلافی شیطنت ها و آزارو اذیت هایی که داشتم داری سرم در میاری،اشکالی نداره نوبت منم میشه و تو دلم کلی براش خط و نشون می کشیدم و در آخرم کلی بد و بیراه تو دلم بهش میگفتم.......از اون به بعد تا جایی که قانون مدرسه اجازه میداد سعی میکردم کلاسای درس ادبیات و حضور نداشته باشم یا به هر فیلمی بود این کلاس و می پیچیدم به بازی..با وجود اینکه من عاشق درس ادبیات و شعر و شاعری بودم ولی خوب چکارش میشه کرد...با تحمل همه ی این دلشوره و ترس و اضطراب بالاخره دوره دبیرستانم تموم شد و باید کنکور میدادم که وارد عرصه ی جدیدی از تحصیل یا همون دانشگاه بشم........
http://www.instagram.com/shahram_abbasiyan