صبر کنید...
ساعت شش صبح دو هفته پیش همکارم زنگ زد گفت داداشم فوت کرده نمیتونم مدتی بیام سر کار گریه کنان خداحافظی کرد
در این فاصله دو هفته من تصمیم گرفتم شغلم را کنار بزارم
دیروز زنگ زد که من از چه روزی برگردم سر کارم گفتم تصمیم گرفتم که دیگه خیاطی نکنم و می خوام مغازه رو تحویل بدم خیلی
عادی برخورد کرد ولی مطمعن بودم که خیلی ناراحت شد
صبح محل کار بودم که اومد پیشم شروع کرد صحبت کردن اشک تو چشماش جمع شده به سرعت بهش گفتم من خودم خیلی باید
ناراحت باشم ولی اصلا خودمو ناراحت نمیکنم چون ایمان دارم خدا جایگاه بهتری برای من قرار داده به سرعت حالش تغییر کرد
من به سرعت از موقعیت استفاده کردم گفتم ی چیزی بهت یاد میدم باید هزینشو پرداخت کنی فقط هزاز تومان قبول کرد سه نکته
واسش اموزش دادم گفت حالم همین الان تغییر کرد بهش گفتم ادامه بده اگه تکرار و تمرین نکنی دباره حالت بد میشه خیلی خوشحال
بود که من تو اموزش از خوبیها و بدیهای خودم گفتم
در اخر گفت من چند سال است که پیش تو کار میکنم از زمانی که کتاب میخونی خیلی تغییر کردی شخصیتت عوض شده دنیارو جور
دیگه ای میبینی حتی روی من تاثییر گذاشتی من خیلی ادم ضعیفی بودم الان تحمل خیلی از مساعل رو دارم برام سخته پیش کسی
نباشم که دید من و به زندگی عوض کرد