صبر کنید...
نه نه فکر نکنید من به کسی خیانت کردم یا با کسی کات کرده باشم ... خخخ نه البته دو سال پیش که یک بار سرم به سنگ خورد ولی بابت این موضوع سنگسارم نکردند...
جالبه ... وقتی داستان خودم را هر دفعه می خونم یا توی ذهنم به یادش میارم، نمی دونم اون لحظه صورتمو بگیرم و گریه کنم یا زیردلمو بگیرم و بخندم.... ولی اخیرا تصمیم جدیدی که توی این چند روز گرفتم اینه که اول تا می تونم گریه کنم طوری که چشمام دربیاد از اشک ... بعد از خدای خودم تشکر کنم که خوبه این بلاها سرم اومد تا به این موفقیتی که الان من در مسیرش هستم درحال حرکتم.
ماجرای من از زمانی شروع می شود که بند ناف من از مامانم چیده شد.... داستان من از زمانی شروع می شود که تا چشمامو باز کردم و می خواستم گریه کنم یه گودزیلای سفید توی اتاق عمل با اون سبیل های کلفتش گفت مرد که گریه نمی کنه.... البته من که یادم نمیاد متاسفانه ، واسم تعریف می کردن که خانم های اون بیمارستان خیلی هاشون سبیل داشتند! بزرگ شدم گفتن بشین پاشو برو بیا نیا برگرد بخور نخور منم میگفتم اطاعت سرورم... بابام نظامیه و همیشه فکر میکنه من سربازم ... البته به تازگی فهمیده دو دهه پیش انگار یک بچه به دنیا آورده و اسمش به نظر عرفان میاد!!! ولی هنوز دو به شکه ... نمی دونم چرا درجم همون سرباز مونده و هیچ وقت ستوان دو نشدم ... ولی با این وجود بابام خیلی مهربونه و از ته دل دوستش دارم...
دوازده سال توی نظام آموزش پرورش درس خوندم ... از این دوازده سال دو تا چیز خیلی خوب یاد گرفتم : خواندن نوشتن _ طرز تهیه ی الویه! .... من از اون روز فهمیدم الویه سس مایونز داره و چاق کنندست.
سالی که کنکور ریاضی داشتم اوضاع مالی و روحی خوبی نداشتم و یادمه همه بهم میگفتند درس بخون آینده ی خوبی در انتظارته ... جدن فکر می کردم بعد کنکور حوری ها از بهشت میان روی زمین و دنبال رتبه های بالای 5000 می گردند. روزها میگذشت و من هر روز از خواندن و نوشتن و حساب و کتاب متنفر می شدم... با این اوضاع من رتبه ی 8000 ریاضی شدم اما ته دلم یک چیزی رو به مغزم پمپاژ می کرد که ریاضی می خونی کجای دنیا رو می خواهی بگیری؟ من از بچگی عاشق کار کردن بودم و دوست داشتم که یک جایی یک خدمتی به مردم برسونم، ولی مامان و بابام اجازه ی کار کردن را بهم نمی دادند. واسه همین اول کنکور من خیلی خوب پس انداز می کردم و ماهی تقریبا 50 هزار تومان از پولم که کل پول تو جیبی یک ماهم می شد را پس انداز می کردم... تا این که با شغلی آشنا شدم که یک میلیون و خورده ای که جمع کرده بودم را در اون کار تزریق کردم... همه در زندگی یک بار با این شغل آشنا شدند...
زمانی که من در نتورک مشغول به کار بودم، همون جا من با استاد عزیزم استاد زندگیم استاد محمود معظمی آشنا شدم.... کاری که ایشون با من کردند را هیچ موقع فراموش نمی کنم... یاد گرفتم خودم را دوست بدارم ... نظرم به کلی درباره ی کتاب خوندن عوض شد، طوری شد که الان من معتاد کتابم و روزی یک نخ کتاب نکشم بدن درد میگیرم... جدی میگم!
سنگسار جسمی من از زمانی شروع شد که تیمم در نتورک از هم پاشید و به دلایلی مجبور شدم در کارخانه ی سنگبری در اصفهان مشغول به کار بشم... سنگسار به این شکل بود که اگر یگ اشتباه انجام می دادم یا با داد و فریاد جوابت می کردند یا با پرتاب سنگ!!!
وقتی صبح توی کارخانه مشغول به کار می شدم دقیقا عین مرده های متحرک اونجا پرسه می زدم... چون اصلا کارمو دوست نداشتم... از کتاب هام عکس می گرفتم که سر کارم یواشکی همشونو بخونم .... یک روز توی وقت استراحت سرم توی گوشی بود و قسمت هایی از کتابی را می خوندم... یکی از همکارها منو دید و اومد کنار من نشست و گفت: ((خوشگله؟؟؟)) من فکر کردم موبایلمو میگه؛ تاییدش کردم. گفت: ((چند سالشه؟؟!)) من فکر کردم نویسنده ی کتابو میگه ( ببین چقدر من احمق بودم ) گفتم: اطلاعی ندارم ولی سنش زیاده.... اشک در چشماش جمع شد و با لبخندی تاسف بار گفت: ((ببین ... منم اون روزا با 8 تا دختر دوست بودم، انقدر کار می کردم که می تونستم از پس همشون بر بیام!! )) من شوکه شده بودم و تازه دو ریالیم افتاده بود. یک لگد محکم بهم زد و گفت پاشو مثل آدم کار کن، ما به جهنم، دوست دخترت از تو راضی باشه!!!
نصیب ما دهه هفتادی ها نشد که با اسلحه در جنگ ایران و عراق شرکت کنیم، ولی در کارخانه سنگبری نصیب من شد که با سنگ در جنگ ایرانی ها و افغانی ها شرکت کنم!!!!
نمی دونم چرا انقدر ما و کارگرهای افغان از هم متنفر بودیم ... یا اونا واسمون پاپوش درست می کردند یا ما واسه ی اونا، بعدشم جنگ می شد. من مسئول لیفتراک و شسشتوی سنگ بودم و همه چشمشون به لیفتراک من بود. هر کاری کردند که لیفتراک خراب بشه ولی نتونستد... تا این که یک روز خود لیفتراک زبون درآورد و گفت تو آدم بشو نیستی و خودش خودشو پنچر کرد و با اگزوزش گفت آخیـــش و یک دود سیاهم بیرون داد. فقط اون روز خدا با من بود ... چه ایرانی چه افغانی همه با سنگ به من حمله ور شدند و سریع با سرعت 200 کیلومتر بر ثانیه ( نه ساعت) موتورم را برداشتم و یک لحظه پشت سرم را دیدم وحشت کردم! 15 قطعه سنگ با سرعت نور هر لحظه بهم نزدیک تر می شدند. پای جونم در میان بود. خدا رحم کرد که من با موتور سر پیچ دیریفت کشیدم وگرنه الان توی باغ رضوان ( بهشت زهرای اصفهانیا ) داشتند واسم فاتحه می خوندند!! البته بهونه ی خوبی شد که من از اونجا واسه ی همیشه بیام بیرون تا بتونم بیشتر کتاب بخونم....
من عاشق کتاب و آموزشم ... چون در بدترین روزهای زندگیم با آموزش تونستم خودم را بالا بکشم ... یاد گرفتم که با آموزش دیدن میشه در این دنیا بهتر زندگی کرد. الان تصمیم گرفتم که هم آموزش بدم و هم آموزش ببینم... برای من بهترین اعتیاد کتابه ... ای کاش به جای این که توتون لای برگ سیگارمون بپیچونیم و سرش فندک بگیریم، خلاصه نویسی های کاربردی کتاب رو زیر برگ های کتابمون بپیچونیم و زیر تمام اشتباهات زندگیمون فندک بگیریم ...
پیروز و موفق همیشه در زندگی بیشتر از یک نفر باشین.
دنبال کننده
دنبال شونده
ماجرا
بنده مدرس مهارت های ارتباطی و ارتباط گیری هستم. عاشق رابطههایی هستم که خنده و آرامش، نتیجه ارتباط گیری سالم این روابط باشد؛ چه دوست چه فامیل چه همسر... تجربه میکنم و با عشق، آموخته ها و تجربیاتم را در اختیارتان قرار میدهم.