تا حالا سنگسارت کردند ؟؟!!-بیشتر از یک نفر
ورود ثبت نام
من به شانس اعتقاد دارم! چون هر وقت بیشتر تلاش می کنم، بیشتر شانس می آورم
تماس با ما
بیشتر از یک،آموزش سخنرانی،فن بیان و ارتباطات
0
  • ورود
  • ثبت نام
  • تماس با ما
  • بیشتر از یک،آموزش سخنرانی،فن بیان و ارتباطات
سبد خرید
0
  • صفحه اصلی
  • پروفایل من
  • محصولات
    • حضوری
    • غیر حضوری
    • کتاب
  • مقالات
    • فن بیان و سخنرانی
      • فن بیان و هوش کلامی
      • صحبت در جمع
      • سخنرانی حرفه ایی
      • ارائه
    • مهارت های ارتباطی
      • خانواده
      • همسر و شریک عاطفی
      • دوستی
      • محیط کار و جامعه
    • کسب و کار
      • بازاریابی و فروش
      • نیروی انسانی
      • استراتژی
      • هوش مالی
      • هوش تجاری
    • توسعه فردی
      • سبک زندگی
      • آموزش و یادگیری
      • مهارت های لازم برای آینده
      • هوش هیجانی
  • ماجراهای شما
  • سوال های شما
  • گزارش
  • درباره ما

صبر کنید...

  1. خانه
  2. ماجراهای-شما
  3. تا حالا سنگسارت کردند ؟؟!!

تا حالا سنگسارت کردند ؟؟!!

5

اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی

اشتراک گذاری در تلگرام
اشتراک گذاری در توییتر
اشتراک گذاری در فیسبوک
اشتراک گذاری در گوگل پلاس
مشاهده ماجراهای دیگر عرفان مختاری
نویسنده: عرفان مختاری 12 خرداد 97 241 4 4 دقیقه

نه نه فکر نکنید من به کسی خیانت کردم یا با کسی کات کرده باشم ... خخخ نه البته دو سال پیش که یک بار سرم به سنگ خورد ولی بابت این موضوع سنگسارم نکردند...

جالبه ... وقتی داستان خودم را هر دفعه می خونم یا توی ذهنم به یادش میارم، نمی دونم اون لحظه صورتمو بگیرم و گریه کنم یا زیردلمو بگیرم و بخندم.... ولی اخیرا تصمیم جدیدی که توی این چند روز گرفتم اینه که اول تا می تونم گریه کنم طوری که چشمام دربیاد از اشک ... بعد از خدای خودم تشکر کنم که خوبه این بلاها سرم اومد تا به این موفقیتی که الان من در مسیرش هستم درحال حرکتم.

من هم از لحاظ روحی سنگسار شدم هم جسمی...

ماجرای من از زمانی شروع می شود که بند ناف من از مامانم چیده شد.... داستان من از زمانی شروع می شود که تا چشمامو باز کردم و می خواستم گریه کنم یه گودزیلای سفید توی اتاق عمل با اون سبیل های کلفتش گفت مرد که گریه نمی کنه.... البته من که یادم نمیاد متاسفانه ، واسم تعریف می کردن که خانم های اون بیمارستان خیلی هاشون سبیل داشتند! بزرگ شدم گفتن بشین پاشو برو بیا نیا برگرد بخور نخور منم میگفتم اطاعت سرورم... بابام نظامیه و همیشه فکر میکنه من سربازم ... البته به تازگی فهمیده دو دهه پیش انگار یک بچه به دنیا آورده و اسمش به نظر عرفان میاد!!! ولی هنوز دو به شکه ... نمی دونم چرا درجم همون سرباز مونده و هیچ وقت ستوان دو نشدم ... ولی با این وجود بابام خیلی مهربونه و از ته دل دوستش دارم...


دوازده سال توی نظام آموزش پرورش درس خوندم ... از این دوازده سال دو تا چیز خیلی خوب یاد گرفتم : خواندن نوشتن _ طرز تهیه ی الویه! .... من از اون روز فهمیدم الویه سس مایونز داره و چاق کنندست.

سالی که کنکور ریاضی داشتم اوضاع مالی و روحی خوبی نداشتم و یادمه همه بهم میگفتند درس بخون آینده ی خوبی در انتظارته ... جدن فکر می کردم بعد کنکور حوری ها از بهشت میان روی زمین و دنبال رتبه های بالای 5000 می گردند. روزها میگذشت و من هر روز از خواندن و نوشتن و حساب و کتاب متنفر می شدم... با این اوضاع من رتبه ی 8000 ریاضی شدم اما ته دلم یک چیزی رو به مغزم پمپاژ می کرد که ریاضی می خونی کجای دنیا رو می خواهی بگیری؟ من از بچگی عاشق کار کردن بودم و دوست داشتم که یک جایی یک خدمتی به مردم برسونم، ولی مامان و بابام اجازه ی کار کردن را بهم نمی دادند. واسه همین اول کنکور من خیلی خوب پس انداز می کردم و ماهی تقریبا 50 هزار تومان از پولم که کل پول تو جیبی یک ماهم می شد را پس انداز می کردم... تا این که با شغلی آشنا شدم که یک میلیون و خورده ای که جمع کرده بودم را در اون کار تزریق کردم... همه در زندگی یک بار با این شغل آشنا شدند...

نتورک مارکتینگ

زمانی که من در نتورک مشغول به کار بودم، همون جا من با استاد عزیزم استاد زندگیم استاد محمود معظمی آشنا شدم.... کاری که ایشون با من کردند را هیچ موقع فراموش نمی کنم... یاد گرفتم خودم را دوست بدارم ... نظرم به کلی درباره ی کتاب خوندن عوض شد، طوری شد که الان من معتاد کتابم و روزی یک نخ کتاب نکشم بدن درد میگیرم... جدی میگم!

سنگسار جسمی من از زمانی شروع شد که تیمم در نتورک از هم پاشید و به دلایلی مجبور شدم در کارخانه ی سنگبری در اصفهان مشغول به کار بشم... سنگسار به این شکل بود که اگر یگ اشتباه انجام می دادم یا با داد و فریاد جوابت می کردند یا با پرتاب سنگ!!!

وقتی صبح توی کارخانه مشغول به کار می شدم دقیقا عین مرده های متحرک اونجا پرسه می زدم... چون اصلا کارمو دوست نداشتم... از کتاب هام عکس می گرفتم که سر کارم یواشکی همشونو بخونم .... یک روز توی وقت استراحت سرم توی گوشی بود و قسمت هایی از کتابی را می خوندم... یکی از همکارها منو دید و اومد کنار من نشست و گفت: ((خوشگله؟؟؟)) من فکر کردم موبایلمو میگه؛ تاییدش کردم. گفت: ((چند سالشه؟؟!)) من فکر کردم نویسنده ی کتابو میگه ( ببین چقدر من احمق بودم ) گفتم: اطلاعی ندارم ولی سنش زیاده.... اشک در چشماش جمع شد و با لبخندی تاسف بار گفت: ((ببین ... منم اون روزا با 8 تا دختر دوست بودم، انقدر کار می کردم که می تونستم از پس همشون بر بیام!! )) من شوکه شده بودم و تازه دو ریالیم افتاده بود. یک لگد محکم بهم زد و گفت پاشو مثل آدم کار کن، ما به جهنم، دوست دخترت از تو راضی باشه!!!

هر روز نفرتم از کارخانه بیشتر می شد!

نصیب ما دهه هفتادی ها نشد که با اسلحه در جنگ ایران و عراق شرکت کنیم، ولی در کارخانه سنگبری نصیب من شد که با سنگ در جنگ ایرانی ها و افغانی ها شرکت کنم!!!!

نمی دونم چرا انقدر ما و کارگرهای افغان از هم متنفر بودیم ... یا اونا واسمون پاپوش درست می کردند یا ما واسه ی اونا، بعدشم جنگ می شد. من مسئول لیفتراک و شسشتوی سنگ بودم و همه چشمشون به لیفتراک من بود. هر کاری کردند که لیفتراک خراب بشه ولی نتونستد... تا این که یک روز خود لیفتراک زبون درآورد و گفت تو آدم بشو نیستی و خودش خودشو پنچر کرد و با اگزوزش گفت آخیـــش و یک دود سیاهم بیرون داد. فقط اون روز خدا با من بود ... چه ایرانی چه افغانی همه با سنگ به من حمله ور شدند و سریع با سرعت 200 کیلومتر بر ثانیه ( نه ساعت) موتورم را برداشتم و یک لحظه پشت سرم را دیدم وحشت کردم! 15 قطعه سنگ با سرعت نور هر لحظه بهم نزدیک تر می شدند. پای جونم در میان بود. خدا رحم کرد که من با موتور سر پیچ دیریفت کشیدم وگرنه الان توی باغ رضوان ( بهشت زهرای اصفهانیا ) داشتند واسم فاتحه می خوندند!! البته بهونه ی خوبی شد که من از اونجا واسه ی همیشه بیام بیرون تا بتونم بیشتر کتاب بخونم....

من عاشق کتاب و آموزشم ... چون در بدترین روزهای زندگیم با آموزش تونستم خودم را بالا بکشم ... یاد گرفتم که با آموزش دیدن میشه در این دنیا بهتر زندگی کرد. الان تصمیم گرفتم که هم آموزش بدم و هم آموزش ببینم... برای من بهترین اعتیاد کتابه ... ای کاش به جای این که توتون لای برگ سیگارمون بپیچونیم و سرش فندک بگیریم، خلاصه نویسی های کاربردی کتاب رو زیر برگ های کتابمون بپیچونیم و زیر تمام اشتباهات زندگیمون فندک بگیریم ...

پیروز و موفق همیشه در زندگی بیشتر از یک نفر باشین.


Bishtarazyek.com/90Oa1-
کپی شد
عرفان مختاری
4

دنبال کننده

0

دنبال شونده

4

ماجرا

عرفان مختاری

بنده مدرس مهارت های ارتباطی و ارتباط گیری هستم. عاشق رابطه‌هایی هستم که خنده و آرامش، نتیجه ارتباط گیری سالم این روابط باشد؛ چه دوست چه فامیل چه همسر... تجربه می‌کنم و با عشق، آموخته ها و تجربیاتم را در اختیارتان قرار می‌دهم.

بنده مدرس مهارت های ارتباطی و ارتباط گیری هستم. عاشق رابطه‌هایی هستم که خنده و آرامش، نتیجه ارتباط گیری سالم این روابط باشد؛ چه دوست چه فامیل چه همسر... تجربه می‌کنم و با عشق، آموخته ها و تجربیاتم را در اختیارتان قرار می‌دهم.

لطفا نظرات را برایمان بنویسید

  • ثبت نظر با زدن دکمه Enter

با زدن دکمه اینتر نظر شما ثبت می شود

با زدن دکمه اینتر نظر شما ثبت می شود

    محصولات رایگان
    غیر حضوری

    دوره رایگان ازدواج سالم و موفق

    اطلاعات بیشتر
    غیر حضوری

    سمینار معجون روابط خانوادگی

    اطلاعات بیشتر
    غیر حضوری

    هدف گذاری حرفه ای + دانلود رایگان فیلم سمینار

    اطلاعات بیشتر
    غیر حضوری

    فیلم سمینار جعبه ابزار ساخت ارتباطات فوق حرفه ای

    اطلاعات بیشتر
    از آخرین اخبار و تخفیف های بیشتر از یک نفر آگاه شوید!

    بیشتر از یک،آموزش سخنرانی،فن بیان و ارتباطات

    استفاده از سایت مشروط بر قبول توافقنامه کاربری و حفظ حریم شخصی می باشد. تمام حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به مجموعه بیشتر از یک نفر است.

    آدرس: تهران - سعادت آباد- بلوار دریا- خیابان صرافهای جنوبی- خیابان ۲۵ غربی (قره تپه ای)- نبش کوچه شادی ۱ - پلاک ۱- طبقه ۴
    تلفن : 02188691567
    logo-samandehi

    پرداخت کارت به کارت

    پرداخت از خارج ایران

    گارانتی بازگشت وجه

    تسهیل در خرید

    راهنمای سایت

    دوره رایگان فن بیان

    دعوت از اساتید سخنرانی

    نیلوفر مرداب

    خرید کتاب

    تماس با ما-درباره ما