صبر کنید...
از دوران مدرسه فقط شیطنت و کنجکاوی ام یادمه.در درس شاگرد اول کلاس بودم ومبسر کلاس. همین باعث شده بود دوستان زیادی دور و برم باشن وشیطنت کنم. ازبچه هاگرفته تا مسئولان مدرسه کسی هم بهم شک نمیکرد.ازمعلم بودن خیلی خوشم میومد تمام حرکات و صدای معلم هام رو تقلید میکردم. موقع درس خوندن روی صندلی دراتاق پذیرایی خونمون مینشستم وبا تقلید از صدای معلمم وتمام حرکاتش به شاگردان خیالیه خودم درس میدادم،گاهی در ذهن خودم شاگردان هم تنبیه وتشویق میکردم.یادم هست سرکلاس وسط درس دادن معلم،سر وصدایی توجه ام رو جلب کرد،از پنجره نگاهی به حیاط انداختم،گروهی از دانش آموزان کلاس اول بودندکه معلم نداشتند و ناظم مدرسه سعی میکرد با تهدید اونا رو به کلاس ببره وساکت شون کنه.از اونجایی که خیلی شیطون بودم خودم رو به حال بد زدم وبه بهانه آب خوردن از کلاس اومدم بیرون.چهره های ناراضی بچه ها که به زور به کلاس میرفتندخنده داربود،بلاخره ناظم موفق شد.همه رو به کلاس برد.درکلاس رو ازبیرون بست که بره و برگرده،یواشکی در وباز کردم.واااای! خدای من! از شوق زیاد درپوست خودنمیگنجیدم؟! یک کلاس واقعیه واقعی! با تخته و گچ،با نیمکت های پر ازدانش آموز! اون لحظه باتمام شوق خودم رو معرفی کردم،اسامی بچه های ساکت روی تخته نوشتم این باعث شد همه ساکت بشن،تمام شعرهایی رو که درمهدکودک یاد گرفته بودم براشون خوندم وسعی کردم بهشون یاد بدم. نیم ساعت طول کشید.معلمم از تاخیر من نگران شده به بیرون آمده در راهرو ناظم رو دیدند درحال گذر ازکلاس اول، ناگهان من رو درحال تدریس با تقلید صدای خوده معلم کلاس دیدند،من رو به آغوش کشیدند و حسابی خندیدند!
«تمرین زیاد درس دادن به شاگردانم،در ذهن خودم وتنبیه نشدنم بابت تقلید صدای معلمم عامل موفقیتم شد.»
تا آنجاییکه من در دوره راهنمایی و دبیرستان و حتی دانشگاه درس ها رو به دوستان ضعیف تر از خودم یاد میدادم،و هنوز در محیط کارم به افرادتازه کار نحوه انجام کار رو بدون هیچ چشم داشتی آموزش میدهم ولذت میبرم.
درسن18سالگی با سجاد همسرم ازدواج کردیم.چون هردو درس میخواندیم و شغلی هم نداشتیم مجبور شدیم،فوری کاری پیدا کنیم و امرار و معاش کنیم،زمینی از طرف پدرسجاد به ماهدیه داده شد ومن وهمسرم با کادوی ازدواجمان و وام یک خانه نقلی باامکانات بسیار ساده و محدودساختیم.چون خانه ما خارج از شهرهست در رفت و آمد مشکل داشتیم.وضعیت مالی خوبی نداشتیم چه روزهایی که با لباس یا کفش کهنه اما تمیز مجبور بودیم روزمان رو شب کنیم،ولی باز از عشقمان کم نشد درسختی ها کنارهم وپشت به پشت هم بودیم وهستیم.تا اینکه پسرم سام به دنیا آمد و رنگ وبوی تازه ای به زندگی مشترکمون داد. زمانیکه بازاریابی و فروش شروع کردم و اینقدر درکارم غرق شدم و کتابهای زیادی دراین زمینه خوندم تا فروش محصولات رو درشرکتم بالا ببرم،«از تیز حسی و تشویق مدیر شرکتم ممنونم که باعث پیشرفتم در کار فروش شد» او به عنوان پورسانت ماشینی به من هدیه داد که در رفت و آمد مشکلی نداشته باشم همین امر برای من انگیزه ی بزرگی شد برای برداشتن گام های بلند در زمینه ی کارم.درحال حاضر علاقه مندی من به تدریس،بازاریابی و فروش و مدیریت عاملی شده که من درخدمت شما عزیزان باشم و بتوانم هرخدمتی ازمن ساخته است برای جامعه انجام بدم.