صبر کنید...
مشکلات هم غذا بودن با دایی
من( فاطمه کهنسال) و مادرم در خانه دایی ام مستاجر هستیم. یک مادر و دختر هستیم که با هم زندگی می کنیم. دایی ام در واحد کناری ما زندگی می کند. دایی ام تا شهریور ماه سال 1392 مجرد بود و در واحد کناری ما تنها زندگی می کرد.
در مرداد ماه سال 1392 بود که یکی از همسایه های ما یک دختری را به دایی ام معرفی کرد و دایی ام او را دید. بعد که دایی ام به خواستگاری رفت، دو روز بعد عقد کردند.
خلاصه در شهریور ماه آن سال بود که دایی ام عقد کرد.
تا وقتی که دایی ام مجرد بود، مادرم هر غذایی که درست می کرد یک بشقاب هم به دایی ام می داد یا اینکه دایی ام را صدا می کرد تا بیاید و با هم و در کنار هم دیگر غذا بخوریم.
وقتی که دایی ام عقد کرد، مدت دوران عقد تا عروسی دایی ام یک ماه شد. یعنی دایی ام مهر ماه عروسی کرد. در دوران عقد هم مادرم غذا درست می کرد و می گفت که:" این دختر هم مثل دختر خودم است. با هم غذا می خوریم. پولش هم مهم نیست."
بعد از عروسی دایی ام، قرار شد که با هم غذا درست کنیم و شریکی مواد غذایی را بخریم. بنابراین مادرم و زندایی ام بعضی اوقات در کنار هم غذا را درست می کردند و بعضی اوقات هم نوبتی درست می کردند. من هم که هم اداره می رفتم و هم هفته ای دو روز گاهی اوقات هم هفته ای سه روز به دانشگاه می رفتم، اصلا غذا درست نمی کردم. ولی در کارهای خانه کمک می کردم.
مادرم هر خریدی که می کرد، مبلغ ها را و ماورد خریداری شده را می نوشت. هر خریدی هم که دایی ام انجام می داد، هم مبلغ هایش و هم موارد خریداری شده را می نوشت.
در اواسط اسفند ماه بود که مادرم نشست و کلی حساب و کتاب انجام داد، از مدتی که دایی ام عروسی کرده بود تا پایان بهمن ماه را حساب کرد. یک دفعه به من گفت که :" من ده برابر دایی خرید کرده ام."
بعد کلی با زندایی ام صحبت کرد و با دایی ام صحبت کرد. دایی ام قبول نکرد و فکر کرد که خیلی بیشتر خرید کرده است.
مادرم می خواست بعد از عید از هم جدا شویم و هر کس در خانه خودش و برای خودش غذا درست کند. ولی می خواست طوری بگوید که دایی ام ناراحت نشود. نمی دانست که چه بگوید و چطوری بگوید.
دوران 14 روز عید را دایی ام و زندایی ام به شهرستان سبزوار رفتند. (چون زندایی ام سبزواری است.) بعد از عید که آنها از مسافرت آمدند، یک دفعه دایی ام گفت:" از هم جدا می شویم و هر کس برای خودش غذا درست کند." مادرم خیلی خوشحال شد و قبول کرد.
بعد از چند ماه که از هم جدا شده بودیم، تازه دایی ام فهمید که چقدر خرید مواد غذایی گران است و مادرم راست می گفته و مادرم خیلی بیشتر از او خرید می کرده. ولی دیگر کار تمام شده بود و ما از هم جدا شده بودیم.
خلاصه بودن ناراحتی مسئله حل شد.