صبر کنید...
سلام.
پیرو ماجرای قبلی قرار بود صد در صد مسئولیت زندگی ام را بپذیرم، جدایی از اون محیط ضد تمرکز بزرگترین آرزوی من بود، من داشتم کم می آوردم، حتی یک لحظه بیشتر در آن آشفتگی ماندن توانم را تحلیل می برد، باید گفتگو می کردم،
گفتگو کردم و از پدر بچه ها خواستم برای سه ساعت مسئولیت بچه ها را بپذیرد تا من برای خودم آزاد باشم، خانم برو توی اتاقت ما هیچ کاری به کارت نداریم، توی دلم گفتم زهی خیال باطل، که بچه هایت بیایند پشت در و مامان مامان کنند؟! لباسم را پوشیدم و بطری آبم را برداشتم، مدت هاست که بی بطری آب هیچ جا نمی روم. خانم خطرناکه این وقت ظهر توی این گرما... متقاعدش کردم و از خونه زدم بیرون.
به محض اینکه پاهایم کوچه را لمس کردند خورشید همچون خواهری مهربان با تمام مهربانی اش تنم را گرم کرد، خورشید داشت از اون بالا برایم می خندید.❤
خورشید وسط ظهر، تو این همه مهربان بودی و من این همه سال از تو گریخته بودم؟ نوازش های خواهرانه اش را با تمام اعماق وجودم پذیرفتم و در موهای زردش دست کشیدم، چقدر آرام بخش و روح نواز بود، ناخودآگاه اشک هایم بر پهنای صورتم باریدن گرفت، قلبم مثل قابلمه ی آب جوش بر روی اجاق می جوشید، ده دقیقه ای را با خورشید مهربان بودم اما بالاخره باید جایی برای رفتن پیدا می کردم، جایی که بشه حداقل دو ساعت تنهایی نوش جان کنم. با خود اندیشیدم یا مدرسه یا دریا، ناخودآگاه خودم را جلو در مدرسه یافتم، آن سردر زیبا به من خوش آمد گفت:
مرکز آموزشی فرزانگان یک
به به چقدر اینجا خاطره دارم، خدایا تو چرا منو اینقدر عاشق مدرسه آفریدی؟! و چرا اینقدر عاشق تعامل با هر چیزی که به مدرسه مربوط می شود؟
یا رب محبت چه چشمه ای است که من در آن،
یک قطره آب چشیدم و دریا گریستم؟!
برای من به جای محبت بنویس مدرسه، بله مدرسه، قبله گاه دوم من.❤
اگر روزی ندانم قبله کجاست رو به سوی مدرسه نماز می خوانم.❤❤❤
(اینجا یک مجتمع آموزشی است و نه یک مدرسه عادی و چون دانش آموزان سال آخر دبیرستان اینجا برای کنکور مطالعه می کنند مدرسه ما هر روز از هشت صبح تا ده شب باز است، جهت رفع کنجکاوی بعضی ها😂🤣😂)
بطری به دست چند دور توی حیاط پهناور مدرسه قدم زدم، بوی درختان لیمو و عطر پرتقال ها و برگ نارنجش را استشمام کردم و این بار تغییرات شکفتن گل هایش را
برانداز کردم، طعم شیرین سکوت تا عمق استخوانم نفوذ می کرد.🥰🥰🥰🥰🥰
و حالا وقتشه پناه ببرم به اتاق کارم، کولر را می زنم و چراغ را روشن می کنم، سیستم را برای تمرین تایپ ده انگشتی می زنم توی برق و روشنش می کنم، نگاهی به صندلی های خالی اتاقم می اندازم، چقدر انسان کوچک و بزرگ روی این صندلی ها اشک ریخته، پرنده ی خاطراتم به سمت تصویر بعضی از این آدم ها پرواز می کند، دستمال کاغذی روی میزم خاطره ی دیگری برایم دارد، مخصوصا جایی قرارش می دهم که مراجع اگر احساس نیاز کرد بتواند بردارد اما هیچ وقت به هیچ مراجعی که در حال گریه کردن باشه دستمال کاغذی تعارف نمی کنم، معتقدم این یعنی ناخودآگاه دارم بهش پیام میدم گریه کردن بسه و تخلیه احساساتش متوقف می شود و حالا من توی این اتاق ساکت خودم برای تخلیه احساسات آمده ام😂بله خیاط در کوزه افتاد، کی داستانشو می دونه؟ هر کی می دونه توی کامنت ها بنویسه. این بار به پیام های گوشی ام نگاهی می اندازم، یک دنیا موسیقی ترکی از طرف شیدا، از شادی پرواز می کنم، پس شیداجون ماجرایم را خوانده و برایم کلی موسیقی ترکی فرستاده، ازت ممنونم شیدای ناب.😍خدایا ازت ممنونم که اینقدر سریع مرا به آرزوهایم رساندی😍، فقط این وسط چرا من بهشت را از تو آرزو نکرده بودم؟!
نوشتن این ماجرا 37دقیقه طول کشید، هوای مطبوع کولر و صدای دل انگیزش را دوست دارم، من رفتم موسیقی های ترکی گوش کنم و تایپ ده انگشتی تمرین کنم، شما هم برایم کامنت های زیبا بنویسین. ممنون که هستین. بدرود.
موفق و بیشتر از یک نفر باشید.
#درخت دوستی #بیشترازیک #زندگی #حس خوب #شیدای جان ازت ممنونم🥰