صبر کنید...
درود بر دوستان .
یکی از بدترین روزهای زندگی ام امروز بود .
امیدوارم هیچ گاه سر این دوراهی ها قرار نگیرید .
ساعت 4 بود که اومدم خونه و خیلی خوابم میومد گفتم یک ساعت بخوابم و بعد بلند شم نهار بخورم که یک دفعه گوش موبایلم زنگ خورد .
بابام بود و گفتم جانم 🌹
که دیدم با صدایی وحشتناک گفت به دادم برس کمرم رو شکستن گفتم کی ،کجا هستی ؟؟؟
آدرس داد و آشفته زنگ به داداشم زدم و دویدم .
وقتی رسیدم به ادرس دیدم بابام رو زمین افتاده فقط داره میلرزه و گفتم چِش شده که داداشم گفت با اون پسره که تو اون مغازه هست درگیر شده .
کنترل خودم رو از دست دادم و به سمتش دویدم که هم مغازه ای ها گرفتنم و گفتن خیلی داداشت و رفیقش زدنش و زیر دوربین نشسته برای خودت درد سر درست نکن .
زنگ زدم اورژانس .
تو یه حال بلاتکلیفی قرار داشتم و واقعاً نمیدونستم چی شده و مقصر داستان کیه و چیزی که بیشتر از همه بهم فشار میاورد این بود که مگه این جوان ندیده که پدر من 70 سالشه واین بلا رو سرش آورده .
خون جلو چشمام رو گرفته بود تنها چیزی که مانعم شده بود این بود که به خودم قول داده بودم کاری که دنیا رو زیبا تر نکنه انجام ندم و الان دو سال پایبند حرفم بودم .
از یه طرف حال و روز بابام از یه طرف نگاهش که به پسراش بود سر یه دوراهی بسیار بد قرارم داده بود .
خدایا اخلاقی رفتار کنم یا پاشم جِرِش بدم .
یه حرفی که همیشه به همه میزدم اومد توی ذهنم که نباید آبی رو زمین بریزه وگرنه جمع کردنش هی هاته و حالا مقصر هر کیه مواظب باش از این بدترش نکنی .
بابام رو بلند کردم تا مامور اورژانس معاینه اش کنه بعد اورژانس گفت باید ببریمش و از کمر و دندهاش عکس بگیریم .
بلند گفتم فقط دعا کن چیزیش نشده باشه و گرنه ......
پلیس اومد صورتجلسه کرد و رفت .
فکر داشت دیوونه ام میکرد که الان بابام چه توقعی از پسراش داره آیا درگیر شم یا نه ؟
اصلاً مغزم کار نمیکرد .
تو دلم میگفتم کاشکی نرفته بودم یاد بگیرم که انسان بهتری باشم و الان کاری میکردم کارسون البته از نوع منفی .
چند ساعتی گذشت و یه کم آروم تر شدم و داداشم زنگ زد گفت خدا رو شکر شکستگی نداره وآروم تر شدم .
خیلی روز بدی بود اما الان دارم خدا رو شکر میکنم که درسته وضعیت خوشایندی نبود اما از اونی که بود بدتر نشد .
الان خوابم نمیبره و با خودم درگیرم که کاشکی هممون ادراک رو بلد بودیم یا اگه بلد نبودیم لااقل شرم و حیا و ریش سفیدی و بزرگ و کوچیک رو متوجه بودیم .
گاهی اوقات تو عصبانیت تصمیم هایی رو میگیریم که راه برگشت نداره و امکان داره جز پشیمانی هیچی عایدمون نکنه .
دعا میکنم این شرایط واسه هیچکی اتفاق نیفته و روزی برسه که تمام مردم به آگاهی رسیده باشن و انقدر رشد داشته باشیم که جز دوستی و محبت چیزِ دیگه ای نبینیم .
#سجادرجبی #خودشناسی # در لحظه #آرامشدنبال کننده
دنبال شونده
ماجرا
سجادرجبی نویسنده کتاب داناترازدیروز هستم کسی که دوست داره دنیا رو زیبا ببینه .چیزی واسه خودش نمیخواد چون میدونه توی این دنیا مهمونه و باید یه روزی بار سفر ببنده . خدا رو می شناسم چون توی وجودم حسش میکنم . با خودم قرار گذاشتم کاری که دنیا رو زیبا تر نکنه انجام ندم ، حتی اگه جاه و مقامی داشته باشه .