صبر کنید...
سلام سلام سلااااااام
این ماجرا خاص هست،
اگه گفتی چرا؟
یادته یه ماجرا داشتم با عنوان هر صدهزار امتیاز یه دست قشنگه دوتا هورااااا؟
این ماجرا دقیقا ماجرای 200ام منه، پس قبل از اینکه محتوامو بگم یه دست قشنگه رو بزن با دوتا هوورا.
همین دیروز بود شیدا 300ماجرا داشت و من 30تا که افتخار می کردم عدد ماجراهام مضربی از عدد ماجراهای شیدا باشن، چه زود گذشت، اون روز باید سی رو ده برابر می کردم به تعداد ماجراهای شیداجون می رسیدم اما اکنون باید200 رو در مضربی بسیار کوچکتر ضرب کنم تا برسم به تعداد ماجراهای شیدابانو و این در واقع یادآور یه قانون هست اگه گفتی چه قانونی؟
بگذریم...
کوچک بودم، خونه بابام هر وقت می خواستیم غذا بخوریم سفره نمینداختیم مگر اینکه مهمون داشته باشیم؛ به جاش از سینی های گرد بزرگ استفاده می شدو همه گرد سینی می نشستن و غذای همه هم داخل سینی، یادمه وقتی غذا خوردن تمام می شد مادرم می گفت حتی اگه حوصله نداشته باشین سینی رو بردارین ببرین توی آشپزخونه حداقل یه دور از روی زمین بلندش کنین دوباره بزارین سرجاش، حکمتش این بود که سینی غذا روی سر ملائکه قرار داره و تا زمانی که ما مشغول خوردن هستیم ملائکه سینی را روی سر خود نگه داشته و منتظرند ما
خوردنمان تمام شود و اگر خوردنمان تمام شد اما سینی را از روی زمین بلند نکردیم آنها همچنان سینی به سر می مانند.
عادت بلند کردن لحظه ای سینی بعد صرف غذا را مادرم و مادربزرگم در ما ساختند؛ این روزها گاه گاهی که با خانواده داخل سینی غذا می خوریم وقتی همه غذا خوردن را تمام کردند من برای چندلحظه سینی را از روی زمین بر می دارم و دوباره می گذارمش سرجاش؛ بله عزیزان فلسفه کار از بین رفته و من دیگه فلسفه مامانم در مورد سینی به سر بودن فرشته ها رو قبول ندارم اما خود عادت سرجاست.
جالب بود نه؟
شما از بچگی چه عادت هایی با خودتان آورده اید که فلسفه اش از بین رفته اما خود عادت هنوز هست؟؟؟
شب آرامی برایتان آرزومندم،
بدرود.
#ارتباطات #حرفه ای #موفقیت-در-زندگی # در لحظه