صبر کنید...
درود بر دوستان .
داستان داریم که یه روز نمکی 😐از روستا میزنه بیرون تا یه گشتی هم بیرون از روستا تو بیابون بزنه .
نمکی 😐گوشیش رو یادش میره ببره.
غروب وقتی نمکی 😐داشت به روستا برمیگشت حیوانی به او حمله کرد و پس از جدالی سخت نمکی 😐بر حیوان پیروز میشه و تصمیم میگیره پوست حیوان رو با خودش ببره به روستا .
هوا دیگه تاریک تاریک شده بود و نمکی 😐با پوست حیوان راهی روستا شد نزدیک های خروس خون بود که نمکی 😐با پوست حیوان درنده به روستا رسید .حسابی کوفته و زخمی بود و نایی نداشت .
اهل روستا که دیدن نمکی 😐رمقی براش نمونده اومدن به استقبالش و از دیدن پوست حیوان درنده متعجب شدند و فریاد زدند که نمکی 😐تونسته شیر درنده رو شکار کنه
نمکی با شنیدن اسم شیر از هوش میره و وقتی به هوش میاد میگن چی شد نمکی 😐از هوش رفتی .؟
نمکی میگه که من نفهمیدم که با شیر گلاویز شدم فکر میکردم یه سگ وحشی هست وگرنه همون موقع قَش میکردم و خوراک شیر میشدم .
نتیجه داستان :
هیچ گاه نباید از اسم های گنده ترسید باید بود و مقابله کرد و پا روی ترس ها گذاشت تا به موفقیت رسید .
نه اینکه فردا پاشید برید با شیر دربیفتیدا
اینا داستانه .پا رو ترساتون بزارید اما خودتون رو درگیر نکنید .
البته میدونم که کم نمیارید اما شیرها هم حق زندگی دارن (باور بفرمایید )
نمکی هم باید بره تو اتاقش بشینه به اشتباهاتش فکر کنه 😉
یه کم طنز قاطیش کردم حالی عوض شه .
روزگار براتون خوش باشه 🌹
#طرز_فکر #تجربه #بیشتر از یک نفر #سجادرجبی #موفقیتدنبال کننده
دنبال شونده
ماجرا
سجادرجبی نویسنده کتاب داناترازدیروز هستم کسی که دوست داره دنیا رو زیبا ببینه .چیزی واسه خودش نمیخواد چون میدونه توی این دنیا مهمونه و باید یه روزی بار سفر ببنده . خدا رو می شناسم چون توی وجودم حسش میکنم . با خودم قرار گذاشتم کاری که دنیا رو زیبا تر نکنه انجام ندم ، حتی اگه جاه و مقامی داشته باشه .