صبر کنید...
سلام و عرض ادب به همه دوستانی که این متن را مطالعه می کنند امید وارم که شرایط بسیار خوبی در زندگی داشته باشید .
حدود 37 سال پیش در یک روز گرم تابستانی راه گم کردم و از این دنیا سردآوردم ، شاید آمدن هیچ کدام از ما دست خودمان نباشد اما رفتن چرا ، هست .
سالهای سال زندگی کردم بدون هیچ تلاشی برای آینده ، روزهای مدرسه را بیهوده از پشت هم گذر دادم تا به سن سربازی رسیدم ، سربازی هم تمام شد ، شغل مناسب در یک شرکت مناسب پیدا کردم که شاید خیلی ها و شاید خیلی بیشتر از خیلی ها آرزوی داشتن یک شغل در این شرکت را داشته باشند اما من نداشتم ولی برایم پیش آمد ، ازدواج کردم ، ماشین خریدم ، خانه در یکی از بهترین محله های تهران خریدم ، اما هنوز نمی دانستم که چه کاره ام و چه باید بکنم ، با استاد بهرامپور آشنا شدم و دوره های زیادی را در کسوت شاگردی نزد ایشان به پایان بردم ، اما بازهم آنچه که می خواستم نشد تا اینکه سال گذشته بزرگترین ضربه روحی به من وارد شد ، مادرم فوت کرد آن هم در سن 57 سالگی ، و من و برادر و خواهرانم در غم از دست دادنش امیدبه زندگی را هم از دست دادیم ، از آن پس آنقدر زندگی برایم بی معنا شده که هیچ چیز برایم مهم نیست ، هر کاری که می خواهم انجام بدهم و هر بار که به خودم انگیزه می دهم ناگهان این فکر به ذهنم می رسد که آخرش که چی ، ما که قرار است بمیریم پس این همه زحمت برای چیست ، اگر بیل گیتس هم شویم بازهم باید بمیریم و همه این دنیا را رها کنیم و برویم ، پس واقعاً این همه زحمت و خون دل خوردن چه سودی دارد وقتی که ابدی نیست ، من کاری به دنیایی دیگر ندارم همه حرف من با این دنیا است ، وقتی که به خودم و زندگی ام نگاه می کنم غصه ام می گیرد و گریه می کنم ، شاید اینها علائمی از افسردگی است و باید به یک دکتر روانشناس مراجعه کنم اما باز هم به خودم می گوییم آخرش مرگ است و مرگ و اگر همه دنیا را هم که د اشته باشیم باز هم آخرش مرگ است .
امید وارم با این همه انگیزه ای که من به شما دادم ، ادامه زندگی خوبی داشته باشید اما یک لحظه با تمام وجود به این جمله ها دقت کنید ، شاید کمی آرام تر شوید و ترمز را بکشید که من کجای این دنیام ، اصلاً برای چه آمده ام و برای چه کاری ساخته شده ام .
سپاس از شما که خواندید و خوشحال می شوم که نظر شما را در رابطه با این نوشته های بسیار بسیار انگیزشی خودم بدانم .