صبر کنید...
درود بر دوستان .
کلاس اول دبیرستان بودم .
داستان از اون داستان هایی هست که ندانسته به دام افتادم و تا یک هفته بدن درد داشتم .
یک زنگ معلم نداشتیم و مشغول شیطنت بودیم که ناظم مدرسه (نکبت ) تشریف آوردن سر کلاس و از اونجایی که خیلی ازشون کتک خورده بودم زیر بار هیچ کدام از گفته هایشان نمیرفتم .
اومد سر کلاس و گفت به سه تا جوان با عرضه نیاز دارم ، آقا اسم با عرضه اومد من نادان رفت زیر کَتم و اولین نفر بلند شدم . دو تا از خدا بیخبر دیگه هم برخاستند و با هم همراه شدیم و به حیاط مدرسه رفتیم .
منتظر بودیم که خودمان را به ناظم مدرسه نشان دهیم و هنوز نمیدانستیم که چه خبر هست .
دو لنگه در حیاط مدرسه باز شد و ناظم مدرسه فرمودند که میخوام کمک کنید تا ماشینم رو تا تعمیر گاه سر خیابان حل دهید .
در آن لحظه دنیا به رنگ خون گشت و فهمیدم که چه غلطی کرده ام اما دیگر چاره ای نبود و به حل دادن مشغول شدیم .به تعمیر گاه رسیدیم و بدبختانه بسته بود و نزدیک به چند کیلومتر دیگه ماشین رو حل دادیم تا به تعمیر گاهی دیگه رسیدیم .دیگه رمق نداشتیم و برگشتیم به مدرسه .در مسیر برگشت به این فکر میکردم سجاد چقدر تو ساده ای که تا یکی میزاره زیر کَتت خل میشی .
از اون به بعد یاد گرفتم که دیگه نه آش رو بخوام نه ظرف آش رو مثل آدم راه خودم رو برم .
تازه از اینا که بگذریم فردای همون روز هم از ناظم محترم کتک مفصلی بابت صدای گربه در آوردن سر کلاس نوش جان کردم چون فکر میکردم حادثه دیروز در ذهن ناظم به جا مانده و دیگر کتک نخواهم خورد .یادم به صحبت استاد افتاد که میفرمودند وقتی هدف میزاری شاید به هدف نرسی اما یه آدم دیگه میشی .
دیگه صدای گربه هم در نیاوردم و یه آدم دیگه شدم و صدای بقیه جانوران را تمرین کردم.
اینا رو نوشتم تا بگم که زندگی سرتاسر تجربه هست و میشه از هر حرکت درسی گرفت .
ممنون که محو مطالعه کتک خوردن اینجانب بودید و لبخندی بر لب داشتید .
دنبال کننده
دنبال شونده
ماجرا
سجادرجبی نویسنده کتاب داناترازدیروز هستم کسی که دوست داره دنیا رو زیبا ببینه .چیزی واسه خودش نمیخواد چون میدونه توی این دنیا مهمونه و باید یه روزی بار سفر ببنده . خدا رو می شناسم چون توی وجودم حسش میکنم . با خودم قرار گذاشتم کاری که دنیا رو زیبا تر نکنه انجام ندم ، حتی اگه جاه و مقامی داشته باشه .