صبر کنید...
سلام دوستان
من اولین ماجرای زندگیم را براتون مینویسم فروشندگی آن هم در 9 سالگی
یه مادربزرگی دارم که خیلی پیشش موندم نه اینکه پدربزرگ نداشته باشم ولی زیاد با مادربزرگم جور بودم و خیلی زیاد هوام رو داشت البته از جور خوبش شاید در زندگی بیشتر چیزایی که داشتم از مادربزرگم باشه البته خدا سایه پدر و مادر رو از سر آدم کم نکنه
9 ساله بودم و دایی کوچک من از من 3 سال بزرگتر بود و مادربزرگ من میخواست درس زندگی یادمان بدهد از این درس ها که الان ها باب شده و همه دنبال آموختن فروشندگی اند و عده ای هم شدند استاد فروش
ولی درس های مادربزرگ من خیلی ها فرق داشت باید هزینه میکردی اونموقع ها چیزی نمیدانستیم ولی الان معنی هزینه را میفهمم زمان+انرژی و در آخر هم پول نباشه هم مشکلی نیست البته ماها تا میخاییم کاری بکنیم اولش میگیم پول نداریم...
دایی من از اول همان کودکی اش میخواست رئیس بشه بابت اینم خیلی هزینه هدر داد ولی نشد چون از راه درست نرفت که نرفت
تابستان آن سال کمی متفاوت شروع شد مادربزرگ من برایمان یه مغازه پلاستیک فروشی باز کرد از نوع اون پلاستیک حراجی ها البته آن موقع همش 200 تومن بود ولی الان من بعضی وقتها وسایلهای آن زمان را تا هف هشت هزار تومن میبینم.
من و دایی ام باید هزینه میدادیم برای یک تجربه فروشندگی ولی دایی اصلا اهل هزینه دادن نبود هزینه آن زمان ما هم این بود که از خیر تابستان میگذشتیم تا به خیرهای بزرگی در بزرگسالی میرسیدیم و اون همش دنبال تفریح و این چیزا بود ولی من هیچ وقت آن تجربه ناب 9 سالگی رو از یاد نمیبرم هرچه دارم از آن سال دارم.
در پایان باید بگم آن سال ابتدای تابستان مادربزرگ من 200 هزار تومان سرمایه برای این کار گذاشت و در پایان جنسهای مغازه به زور 200 هزار تومان میشد یعنی با کمی ارفاق نه سودی در کار بود و نه ضرری ولی تجربه ای بود ناب برای من که هزینه اش را دیگری (مادربزرگم) داده بود و این برای این بود که من بیش از یک نفر باشم.
#قدم اول موفقیت #فروشندگی
دنبال کننده
دنبال شونده
ماجرا
جوانی از جنس دهه هفتادی ام، ناامید بودن را کنار گذاشته ام در تلاشم کاری کنم که هیچ جوان ایرانی حق گفتن کلمه بیکار را پیش من نداشته باشد در کنار شما برایم بسی مایه فخر و مباهات است ما همگی بیش از یک نفریم!!!