صبر کنید...
اولین روز مدرسهی من، یکم مهرماه...
مدرسه برام خیلی عجیب بود.
تو روستای ما اکثر افراد یا کشاورز بودن و یا دامدار. و اصلا نمیدونستم چرا باید برم مدرسه.
مادرم میگفت باید بری مدرسه تا بتونی شغل پیدا کنی.
بهش گفتم مامان من میخوام مثل پدربزگم چوپان بشم.
چون پدر شوهر خودش هم چوپان بود چیزی نگفت اما از نگاهش فهمیدم انگار همه چی خیلی جدیه...
تو روستا بیشتر اوقات رو با اردک هام میگذروندم و یا با بچه های روستا بازی میکردم. اما قرار بود از این به بعد روز ها روی صندلی های سفت کلاس های درس بشینم و حرفای معلم رو گوش کنم!
با اینکه هنوز مدرسه نرفته بودم ولی نشستن روی صندلی های فلزی و آزار دهندهی کلاس های درس روستا رو تجربه کرده بودم آخه پدرم خودش معلم دورهی راهنمایی بود...
بابام که میرفت سر کلاس، منم گاهی همراهش میرفتم. بین خودمون بمونه ولی بااینکه چیز زیادی از تفاوت های جنسیتی سر در نمیاوردم اما فقط وقتی بابام با دختر ها کلاس داشت همراهش میرفتم سرکلاس. شاید چون شاگرد های دختر بابام مهربون تر بودن و بیشتر از پسر ها تحویلم میگرفتن! و زنگ های تفریح با شاگردهای بابام دزد و پلیس بازی میکردیم.
اما قرار بود خودم یکی از شاگرد های مدرسه باشم و دیگه نمیتونستم هروقت دلم خواست از کلاس درس برم بیرون.
هر جوری بود خودمو راضی کردم قید بازی با اردک هارو بزنم و برم مدرسه.
روز اول مدرسه بود و روی صندلی های کلاس درس نشسته بودم. صدای همهمهی ناآشنایی به گوشم میرسید.
اطرافمو نگاه کردم، بعضی از بچه ها چشماشون پر از اشک بود و بعضی ها وسط کلاس بازی میکردن و میخندیدن. تناقض عجیبی فضای کلاس رو پر کرده بود...
و اما من، مات و مبهوت. حتی نمیدونستم الان چه حسی دارم و فقط منتظر بودم.
بلاخره معلم وارد کلاس شد.
بعد از چند دقیقه حرف زدن ایستاد و گچ رو برداشت شروع کرد به کشیدن شکل های عجیب و غریب و ریزی روی تخته.
هممون متعجب بودیم.
کل تخته رو پر کرد از این نقاشی های عجیب و غریب و رو کرد به ما و گفت:
از روی اینا بنویسید.
تازه فهمیده بودیم این نقاشی های عجیب، حروف و کلمات هستن.
به تخته نگاه کردم. همه گیج شده بودیم. خیلی از نقاشی ها یا همون حروف، شبیه هم بودن اما دقیقا مثل همدیگه کشیده نشده بودن. نوشته ها خیلی نامنظم بودن و توی همدیگه فرو رفته بودن.
به دفتر بغل دستی ام نگاه کردم. به چیزی که کشیده بود اشاره کردم و گفتم:
نگاه کن اینی که کشیدی با اونی که روی تخته اس فرق میکنه ها.
گفت: ولش کن بکش بره!
باز هم زل زدم به تخته. شاید اون نقاشی های روی تخته برای معلممون کلمات بودن اما برای ما که اولین روز مدرسهمون بود خیلی عجیب بودن!
همچنان متعجب به تخته نگاه میکردم. تمام دفتر ها سیاه شده بود اما دفتر من همچنان سفیدِ سفید بود که یهو دقیقا وسط تختهی کلاس، چشمم به یه نقاشی افتاد. یدونه نیم دایره که داخلش یه نقطه گذاشته شده بود. برعکس بقیهی خط خطی های روی تخته، اون نقاشی، منو گیج نمیکرد.
دفترمو باز کردم و دقیقا وسط دفترم یدونه نیم دایره کشیدم و یه نقطه هم گذاشتم داخلش.
چند دقیقه بعد، معلممون شروع کرد به نگاه کردن دفتر ها. به من که رسید گفت این جیه؟
گفتم آقا فقط همینو مطمئن بودم دارم درست میکشم.
اینو که گفتم یهو محکم سیلی زد تو گوشم! اون اولین سیلی ای بود که تو زندگیم میخوردم...
زنگ کلاس که خورد، از مدرسه زدم بیرون.
حس خیلی بدی داشتم. اولین روز مدرسه برام خیلی ترسناک بود. اصلا نمیدونستم مگه چیکار کرده بودم که باید سیلی میخوردم؟
به مامانم گفتم دیگه مدرسه نمیرم و نرفتم...
اون سال، سال سختی برام بود چون پدر و مادرم دائم بهم میگفتن باید بری مدرسه و کم کم پدرم عصبانی شده بود و چند بار هم اومد منو بزنه که خالم نجاتم داد!
وسط های سال تحصیلی بود و من همچنان باوجود فشار های زیاد خانوادم مدرسه نرفته بودم.
اون روز بابام رفته بود شهر و مامانم بهم گفت یا میری مدرسه یا میرم مدیرتون رو میارم تا به زور ببرت مدرسه. گفتم نمیرم و مامانمم رفت بیرون از خونه.
در ورودی هال خونمون خراب شده بود و فقط از بیرون، قفل میشد.
منم تو اون سن و سال بچگی با خودم نقشه میکشیدم که چیکار کنم تا مدیر، نتونه منو به زور ببره.
در رو از بیرون قفل کردم و از داخل حیاط، جلوی پنجره ایستادم. پنجره رو باز کردم اما پشتش چمدون بود و زورم نمیرسید چمدون رو جا به جا کنم. بابام شیشه های جدیدی برای پنجره خریده بود. شیشه هایی که به نظرم رسید خیلی محکم ان. با خودم گفتم یه مشت میزنم به شیشه و چمدون رو میبرم عقب و میرم داخل و پنجره رو قفل میکنم تا مدیرمون نتونه بیاد داخل.
با مشت زدم به شیشه...
صدای داد و فریادم بلند شد. مامانم که پشت در حیاط خونمون قایم شده بود تا منو بترسونه تا صدام رو شنید سریع خودشو رسوند.
شیشه خرد شده بود و منم روی زمین نشسته بودم. اوضاع دستم اصلا خوب نبود...
تو روستا دکتر نداشتیم. رفتیم اول روستا وایسادیم تا یه ماشینی مارو ببره شهر. بلاخره رسیدم بیمارستان و دستم ده تا بخیه خورد.
دکتر بهم گفت اگه فقط چند سانتی متر بیشتر شیشه دستتو بریده بود، رگ دستت پاره میشد و الان زنده نبودی...
.بعد از اون روز، از روستا رفتیم به شهر و من که از دعواهای داخل خونه، برای مدرسه رفتن خسته شده بودم، قبول کردم که تو شهر، برم مدرسه و به جبران سالی که مدرسه نرفته بودم تابستون همون سال، رفتم مدرسه.
از اون روز ها سال های زیادی گذشته.
بعد از مدتی، دیگه از مدرسه نترسیدم. اما هنوزم هر وقت نگاهم به دستم و رد بخیه های روش میفته، یاد اون خاطرات، برام زنده میشه. اول مهری که یک معلم با خودخواهی خودش منو تا مرز مردن برد...
خیلی وقت ها اتفاق هایی که برای ما کوچک و بیاهمیت به نظر میرسن، پیامد های بزرگی دارن.
پس باید مراقب رفتارمون باشیم...
امروز روز اول مهرماه سال هزار و سیصد و نود و هشته و من برای همهی بچه هایی که اولین روز مدرسشون رو تجربه میکنن آرزو میکنم این روز، یکی از بهترین خاطران زندگیشون باشه و نه یکی از تلخ ترین ها...
مخلصیم...
بهنام امینی زاده
1 مهرماه سال 1398
#روز_اول_مدرسه_من
#خاطره_واقعی...
دنبال کننده
دنبال شونده
ماجرا
به قول مهدی اخوان ثالث: [ عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم... ] یا به قول فردریش نیچه: [ هر روز به این واقعیت پی میبرم که زندگی را نمیتوان تحمل کرد مگر دیوانگی چاشنی آن باشد! ] من بهنامم، یک پناهنده به دنیای نابِ دیوانگی...