صبر کنید...
چند ماه پیش، در کلاس های فنی و حرفه ای شرکت میکردم. یه بار سر کلاس بچه ها داشتند با هم صحبت میکردند. یکی از بچه ها یه داستانی تعریف کرد؛ درباره یک پسر بچه فقیر:
یه پسر بچه فقیر بود که هیچی نداشت. یک روز که این پسر کنار خیابون نشسته بود، یه نفر یه سیب به پسر میده. سیب گاز زده بود. پسر سیب رو نمیخوره. میره و سیب رو میفروشه و با پولش 2 تا سیب میخره. بعد اون دو تا سیب رو میفروشه و سیب های بیشتری میخره. از این راه کلی پول به جیب میزنه و اول یه گاری و بعد یه مغازه و بعد ... پسرک روز به روز پیشرفت میکنه. بعد از چند سال، اون پسر بزرگترین شرکت کامپیوتری را تأسیس میکنه. اون پسر کسی نبود جز استیو جابز .. !
این چیزا رو از تو یه کانال تلگرام خونده بود .
من که زندگینامه استیو جابز و خونده بودم و حتی فیلم هایی که درباره این شخصیت ساخته شده بود دیده بودم، دیگه زیر و بم این آدم رو میدونستم.
جالب اینکه، همه کسانی که داشتند سر کلاس به این داستان گوش می دادند، می گفتند:
اِه، چه جالب. نمیدونستیم .. !
با خودم گفتم: وای عجب وضعی.. ! یه عده (...) از خودشون یه سری چرت و پرت در میارن و از طریق شبکه های اجتماعی، به خورد ملت میدن. مردم هم بدون مطالعه و تحقیق، قبول می کنند.
خیلی دلم میخواست یه چیزی بهشون بگم و آگاهشون کنم؛ ولی اون موقع، به قول آقای بهرام پور هنوز خجول بودم و با مجموعه ی بیشتر از یک هم آشنا نشده بودم.
من تو تلگرامم، 2 - 3 تا کانال بیشتر نداشتم؛ ولی از همون ها هم زدم بیرون.
شما چقدر منابعتون رو کنترل میکنید؟
#شهامتدنبال کننده
دنبال شونده
ماجرا
یک چند پتانسیلی که برای کامل کردن نیمه ی گمشده ی اعتماد به نفسم، که تصور ذهنی از خودم هست، اینجام؛ تا تعادل را در خودم ایجاد کنم.