صبر کنید...
بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بیتفاوت ازکنار تخته سنگ میگذشتند.
حاکم این شهر عجب مرد بیعرضهای استو… با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط راه برنمیداشت.
نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تختهسنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد.
ناگهان کیسهای را دید که وسط جاده و زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکههای طلا و یک یادداشتپیدا کرد.
پادشاه در آن یادداشت نوشته بود: