صبر کنید...
من زدند
و پول من را هم به زور از من گرفتند وقتی به خانه رفتم با چشمانی گریان قضیه را برای پدرم شرح دادمبخوری فکر میکردم پسر من باید زرنگ تر از اینها باشد ولی ظاهرا اشتباه میکردم بعد هم سری تکان داد و گفت این مشکل خودته باید
خودت حلش کنی’.
شان بر بیایم
آنها را تنها گیر می آورم و حسابشان را میرسم اما بعد گفتم نه آنها دوباره با هم متحد میشوند و باز من را کتکمی زنند
ناگهان فکری به خاطرم رسید سه بسته شکلات خریدم و با خودم به مدرسه بردم وقتی مدرسه تعطیل شد بهآرامی پشت سر آنها حرکت کردم آنها متوجه من نبودند
من نگاه کردند و بعد شکلاتها را از من گرفتند و تشکر کردند من گفتم چطور ست با هم دوست باشیم
هم به مدرسه میرفتیم و با هم برمی گشتیم به واسطه ی دوستی من و آنها تا پایان سال همه از من حساب می بردند و از ترس
دوستهای قلدرم هیچکس جرات نمی کرد با من بحث کند .