صبر کنید...
درود بر دوستان.
12 سال پیش باجناقم صاحب فرزندی شد و به مناسبت متولد شدن فرزندش دو تا گوسفند خرید و همه رو شام دعوت کرد .
قبل از اینکه سر گوسفند ها رو ببره به من زنگ زد و گفت بیا کارت دارم و من رفتم خونشون و گفت بیا کمک کن سر این دو را ببریم گفتم من همچین کاری نمیتونم بکنم .
گفت مگه میشه یه عمری با گوشت سر و کار داشتی حالا میگی نمیتونم؟
بهش گفتم نه که نمیتونم دیگه دوست ندارم جان هیچ موجود زنده ای رو بگیرم.
خلاصه زنگ زد برادر زنمون اومد .
بهش گفتم بزار این دو زبان بسته زندگی کنن جانشون رو نگیر .
گفت به خاطر اینکه بچه ام سالم به دنیا اومده باید حتما خون ریخته شه .
گفتم چون اون سالمه باید دو تا موجود زنده بمیرن!!!!!🤤🤤
گفت که بله واین یه رسمه.
خیلی ناراحت بودم بهش گفتم لااقل یکش رو بکش .گفت نه یکیش باید بره تو فریزر.
برادر زنمون اومد و دوتایی به طرز ناجوانمردانه اولین گوسفند رو در حضور اون گوسفند دیگه سر بریدن و اون بیچاره وحشت کرده بود.نوبت به دومی رسید ،چنان وحشت زده شده بود که از این طرف حیاط به آن طرف میدوید و خودش رو به در و دیوار میزد .دوباره به باجناقم التماس کردم بی خیال شو یا لااقل یه روز بهش فرصت بده ولی گوش نداد .اون رو هم گرفتند واز زندگی ساقط کردند و در فریزر گذاشتند .
خیلی حالم از این حرکت بد شد و حتی شب که اونجا دعوت بودیم گوشت نخوردم و نان وماست خوردم .
با خودم درگیر بودم و میگفتم خدایا نمیدونم این که میگن باید سر ببری درسته یا نه ولی من هیچ وقت
😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐
سال بعدش یه پسر خدا بهم داد و پدر زن و پدرم هر کدام گوسفندی رو آوردند که قربانی کنند و خدا را شکر به موقع رسیدم دقیقا موقعی که داشتند آب میدادند تا سر ببرند.
رفتم و چاقو رو از دستشان گرفتم و گفتم من یه عهدی با خدا کردم که خون نریزم و اصلا نزاشتم که اونا قربانی متولد شدن فرزند من شوند .
فردای آن روز هر دو را فروختم تقریبا یک میلیون و دویست هزار تومان و پولش رو چند تا پرنده گرفتم و با رضایت کامل به طبیعت باز گرداندم .
همه از من خندیدند و گفتند سجاد خُله.
اما با تمام وجودم راضی بودم و تمسخرشان را با جان دل میخریدم.
تولد فرزند دومم هم پرنده آزاد کردم و الان تقریبا 12 سال میشه که خونی به هیچ مناسبت نریختم و خیلی از این بابت به خودم میبالم.
متشکرم بابت مطالعه تان🌹
#طرز فکر #معنای زندگی #تئوری انتخاب #شخصیت شناسیدنبال کننده
دنبال شونده
ماجرا
سجادرجبی نویسنده کتاب داناترازدیروز هستم کسی که دوست داره دنیا رو زیبا ببینه .چیزی واسه خودش نمیخواد چون میدونه توی این دنیا مهمونه و باید یه روزی بار سفر ببنده . خدا رو می شناسم چون توی وجودم حسش میکنم . با خودم قرار گذاشتم کاری که دنیا رو زیبا تر نکنه انجام ندم ، حتی اگه جاه و مقامی داشته باشه .