صبر کنید...
درود بر دوستان.
یه داستان شنیدم که روزی مردی از جلوی مجلس سخنرانی میگذشت و تصمیم گرفت داخل شود و به محتوا گوش دهد .
سخنران که فن بیان خوبی داشت و فکر کنم آموزش دیده بود بسیار تمرکز داشت و سخن سنجیده و با آب و تاب بیان میکرد جوری که دل از همگان برده بود.
به لحظات پایانی سخنرانی نزدیک بود و جلو رفت و به سخنران آهسته گفت ؛
منزل بنده در کوچه پشت این مجلس هست لطف کن بعد از سخنرانی و afferتشریف بیاور و گونی برنجی از خانه ما ببر .
سخنرانی به پایان رسید و سخنران با عجله سوار بر چهار پای خوش رکابش گردید و به آدرس فوق شتافت.
در راه با چهار پای خود سخن میگفت که امروز هم این زبان گونی برنجی برایمان ار مغان آورد.
به منزل فوق رسید و در زد ،در باز شد و آن شخص بیرون آمد و گفت چه میخواهی ؟
گفت برای گونی برنجی که قولش را دادی آمدم!!!!!🤔🤔
صاحب خانه رو به سخنران کرد وگفت برنج کجا بوده (کشک چی دوغ چی)تو آنجا چیزی بیان کردی من خوشم آمد من هم بیانی کردم تا تو خوشت بیاید همین😩
متشکرم که مطالعه کردید و به وعده های خیالی دل نمیسپارید🤗
کار باید دلی باشه نه اجرتی
دنبال کننده
دنبال شونده
ماجرا
من سجاد رجبی هستم . کسی که دوست داره دنیا رو زیبا ببینه .چیزی واسه خودش نمیخواد چون میدونه توی این دنیا مهمونه و باید یه روزی بار سفر ببنده . خدا رو می شناسم چون توی وجودم حسش میکنم . با خودم قرار گذاشتم کاری که دنیا رو زیبا تر نکنه انجام ندم ، حتی اگه جاه و مقامی داشته باشه .