صبر کنید...
یه روز یکی از دوستام به همراه خانواده اش صرف شام به منزل ما اومدن، همینکه وارد شدن، هنوز سلام و احوال پرسی تموم نشده بود که پسر دوساله اش به سمت میز پذیرایی که ظرف شیرینی و میوه بود حمله ور شد، پدرش دوید و گرفت اش و گفت: (ببخشید میشه ظرف هارو از روی میز بردارید؟ همینطور میوه ها و شیرینی هارو! چون پسرم همه رو پرتاب میکنه.)
ما هم با شرمندگی همه رو جمع کردیم و گذاشتیم روی اُپن،هنوز نیم ساعت از اومدن اونها نگذشته بود که خونمون شبیه خونه هایی شده بود که اون هارو دزد زده، چون تقریبا هیچ چیزی توی خونه سر جاش نبود و همه رو برداشته بودیم، مرتب پسر کوچولو سراغ وسیله های خونه میرفت و پدر و مادرش با خواهش از اینکه: میشه این رو از جلوی پسرمون بردارید؟ ما همه رو کنار میگذاشتیم، خلاصه فقط تلویزیون مونده بود و مبل و میز نهار خوری و ما هم با آرامش نشستیم و گفتیم دیگه چیزی نیست که بخواد خراب کاری کنه، پسر کوچولو هم که دید دیگ چیزی نیست برای ور رفتن، رفت سراغ ساعت مچی مادرش، مادرش هم ساعت خودش رو از دستش درآورد داد تا باهاش بازی کنه، چند لحظه نگذشته بود کهه دیدیم داره ساعت رو میکوبه به روی صفحه تلویزیون؛
خلاصه سرتون رو درد نیارم، چن تا از پیکسل های تلویزیون سوخت و یه خرج چند میلیونی روی دستم موند.
اونجا بود که یاد حرف مادرم افتادم که همیشه می گفت: