صبر کنید...
مادر جون از درد دستهاش شکایت داشت. کمی هم دستشون ورم کرده بود. آماده شدیم رفتیم اورژانس بیمارستان. شاید بهترین کاری بود که صبح پنج شنبه میشد انجام داد. وقتی مراحل پذیرش را انجام دادیم، پزشک طب اورژانس اومد و به مادر جون گفت چی شده مادر؟
مادر جون گفتند مادر من پوکی استخوان شدید دارم برای همین فکنم دستم درد گرفته...
من که بالای سر مادرجون ایستاده بودم، با تعجب گفتم مادر جون ولی ما که هنوز نرفتیم تست تراکم استخوان بدیم...
مادر جون سرش را به طرفم چرخوند و با قیافه حق به جانب گفت...من مطمئنم مادر، تست نمی خواد...همه میگن از پوکی استخوانه...
نگاه مات و مبهوتم به دکتر اورژانس گره خورد که داشت ریز ریز می خندید...با لبخند و مهربونی خاصی گفت پس اینطور مادر...نیازی به تست نیست...نوه تون نمی دونه شما از ما دکترها بیشتر می دونین که...
لبخند چهره رنگ پریده مادر جون را چقدر زیباتر کرده بود. من و دکتر و مادر جون لبخند به لب، چند لحظه ای موندیم و فکر می کنم این لحظه ها هر چند کوتاه، درد مادر جون را تسکین داده بود.
این همراهی با مادر جون همیشه همیشه برام ارزشمند بوده و هست. نه تنها همراهی من دل مادر جون را شاد می کنه، کلی هم از این همراهی درس می گیرم و کتاب زیبای تجربه ها را توی این همراهی ورق می زنم.
اون لحظه به این صفحه این کتاب همراهی رسیدم که بهم میگفت:
به خودم قول بدم هر باوری که از ذهنم می گذره به خودم بگم چرا من این را قبول دارم؟ و بررسی کنم آیا دلایلم منطقی هست یا نه...
یه سری تجویزهایی انجام شد و بعد از چند ساعتی، آقای دکتر برگه ترخیص را امضا کردند. وقتی مادر جون توی بخش اورژانس منتظر بود تا من کارهای تسویه حساب را انجام بدم، یه چیزی تو ذهنم مثل دارکوب می کوبید...
من پزشکی نخوندم و نمی تونم تو این موارد نظر بدم، اما حس عمیقی به من میگه بیشتر دردهای این نازنینان از غم تنهاییه. نمی دونم چرا بچه ها این دوره توی برنامه ریزی کارهاشون، هیچ وقتی را برای عزیزان زندگیشون درنظر نمی گیرن.
مواقعی که همه دور هم جمعند، من ندیدم مادر جون از دردی شکایت کنند. انگار بیشتر دردها، درد تنهاییه..
شما برای تنهایی مادربزرگ و پدر بزرگتون برنامه ای دارید؟ یا اگه با پدر و مادرتون زندگی نمی کنین، برای سر زدن به این نازنینان وقت دارید؟
امیدوارم نازنینان زندگی مون را از یاد نبریم...
زندگی تون سرشار از زیبایی و مهربانی🌼⚘🌼