صبر کنید...
سلام به تمام بیشتر از یکیهای مفید ! (اگر غیر مفید هستید یه برنامه بریزید مفید شید)!
امروز میخوام یه تجربه شخصی از یک آگاهی درونی که فکر میکنم با مدیتیشن و یک روراست بودن بی رحمانه و تنهایی عمیق با خودم داشتم و بهش دست پیدا کردم رو با شما هم در میون بذارم !
دوستان اگر وقت برای صادق بودن و تنها بودن با خودتون نمیگزارید حتما از امروز این کار رو شروع کنید!
اول از همه میخوام براتون یک خاطره تعریف کنم ، یعنی بیشتر میشه گفت بخشی از خاطرههای بچگی به نوجوانی !
من بچه که بودم پدرم بخاطر کارش زیاد کنار ما نبود ، بیشتر خارج از کشور بود و خوب اون وقتها تلگرمو ایمو و ... نبود که ما بخواهیم با هم همیشه در ارتباط باشیم ! این بود که من بیشتره بچگیم بدون پدر بزرگ شدم و این باعث میشد که مورد توجه خیلی زیاد فامیل باشم ! یه دختر لوس با مزه که تا میزد زیر گریه یک عالم افراد جمع میشدند تا اونو اروم و خوشحال کنن !
تا اینکه یکم بزرگ تر شدم و بابام هم دیگه اومده بود تقریبا ! اما عادت کرده بودم مرکز توجه باشم !
خیلی دختر باهوشی بودم ، همیشه نمره هام با اینکه درس نمیخوندم خوب بود ، همیشه درکم از مطلب زیاد بود ، ولی یک دختر توی فامیل بود که اون اصلا هیچی نمیفهمید ! کلی باید سعی میکرد تا بفهمه یک مطلب رو . و همه به من میگفتن نگاه کن چقدر تلاش میکنه چقدر میخونه چقدر سعی میکنه باهوش باشه ! و من چون با کمبود جلب توجه مواجه میشدم خیلی از درس و ... زده شدم و روی همون شر رو شوری و سادگیم کار کردم ! (معمولا بدترین راهها رو انتخاب میکردم چون اسون تر بود)
این گذشت تا این که بخاطر سادگیو با مزگیم همیشه توی چشم بودم توی نوجوانی و همه میگفتن اخییی چقدر سادست !
خوب این ساده بودن من تا حدودی چیز خوبی بود ، ولی من نمیدونستم که بیش از حد ساده بودن اصلا چیز خوبی نیست !
هرچه بزرگتر و بزرگتر میشدم میدیدم که از این سادگی خیلی جلب توجه میکنم ! خیلیا چون حس میکردن من سادم دوست داشتن کمکم کنن و خوب تنها نمیموندم !
تا این که یک روز اولین عشق زندگیم بخاطر همین سادگیم و شیظونی آغشته به سادگیم وارد زندگیم شد !
یکی که مثل پدر باهام برخورد میکرد ، یکی که مثل یک سوپرمن اومد و من رو از یک دنیای کودکی نجات داد ! (من اینطور فکر میکردم)
بعد از چهار سال ما جدا شدیم و حالا من هنوز دنبال کسی بودم که من رو مثل پدرم دوست داشته باشه ...
همیشه همه براشون جالب بود که ملیکا هیچی رو جدی نمیگیره از هفت دولت آزاده ، چقدر رک چقدر بد دهنه چقدر گستاخ !!! و چقدر هنجار شکنه ! (البته هنجار شکن مفید خوبه !)
واسه همین من مثل لاکپشت هیچوقت بزرگ نشدم ! همیشه خواستم مثل بچهها رفتار کنم همیشه خواستم خودم رو یک دختر شیطونه کل شق که باید توجه زیادی بش بشه جلوه بدم ! و بخاطر همین هرکسی هم که بهم جذب میشد فرار میکرد .... حالا مهم نبود دوست باشه عشق باشه موقعیت کاری باشه و ...
من دیگه اون مقدار توجه رو گیر نمیاووردم و هی بدترو بدتر میشدم !
خیلیا بهم علاقه مند میشدند خیلی از موقعییتها به سمتم جذب میشدند اما اونا هم همه مثل خودم پوچ بودن !
و امروز ! هفده مرداد هزارو سیصدو نودو هشت ، قفل یکی از اتاقهای ذهنم باز شد ، یکی از سایه هام رو شناختم ! من چون در دوران حساس زندگیم کمبود محبت پدر رو احساس کردم ، و با اون حالت بی پناهی کلی مورد توجه قرار میگرفتم ، و باز هم در سنین نوجوانی اولین عشق زندگیم با همین سایه وارد زندگیم شد همیشه خود واقعیم رو قربانی کرده بودمو نقش یک دختر خنگ شرررررر که باید کنترل بشه و ازش مراقبت بشه رو بازی میکردم تا مورد توجه باشم... و حالا سایه رو پبدا کردم ! یک احساس سبکی خیلی عمیق ، درونم شکوفه زد و حالا میخوام روی قفل ``چرا نمیتونم تنها باشم و همیشه یکی باید باشه ` کار کنم !
به خودم گفتم یه دقیقه وایسا ! داری چیکار میکنی ؟ چی باعث میشه که فکر کنی باید دختر خنگ قصهها باشی و شاهزاده با اسب سفیدش بیاد و تورو از این همه هیاهو نجات بده ؟؟؟! چی باعث میشه بخوای اینقد حاشیه داشته باشی اینقدر تو چشم باشی ! بسه ! بزرگ شو ...
زندگی قصههای فانتزی نیست ، زندگی بازی نیست ! به قول آقای بهرامپور چه شیر باشی چه آهو باید بدویی تا زنده بمونی !
دوستان گلم امیدوارم لذت برده باشید ! ازتون میخوام شما هم اگر از این خاطرات دارین یا اگر چیزی مرتبط با این موضوع به ذهنتون میرسه برام بنویسید :)
بزرگ و بیشتر از یک باشید