صبر کنید...
داستان زندگی من اززمان گریه کردم بعدازتولد شروع میشه تا الان که ماهل هستم ادامه داره بچه که بودم همیشه دوست داشتم یه آدم کوچیک داشته باشم تابتونه خطاهاومشکلاتمو رفع کنه اما اینا همش خیالات بود یه آخربزرگتر دارم که بیش از اندازه اذیتش کردم ومیکنم بادوبرادرکه یکی غیرتی ودیگری مهربون.متاسفانه تا سن شش سالگی دوستی نداشتم تااینکه با بهترین دوست آشنا شدم روزای خیلی خوبی باهمدیگه گذروندیم از24 ساعت 15 ساعت توپارک پشت خونمون بودیم وهمیشه مامانم میومد به زور منومیبردخونه .یادش به خیراون زمان لواشک فافا دونه ای 250تومن بود.یه روز ازبس که لواشک خوردم سروکارم به بیمارستان کشید. توسن هفت سالگی یه عمل کوچیک داشتم که منو تاحدمرگ برد اما قسمت نبودبریم اون دنیا.توهشت سالگی دوستم رفت وغم واندوه تنهایی دوباره منوفراگرفت تومدرسه دوستی نداشتم وحاضربودم هرکاری بکنم که یه دوست صمیمی که منودرک کنه داشته باشم اما نشد ینی شد اونم با دوتا دخترهمسایه که مدام دعوا میکردن ومن اینقدرحرص وجوش میخوردم که این دوتا اشتی کنن وباهم دیگه باشم اول راهنمایی ازدوستایی که تودوران ابتدایی آشنا شده بودم وتقریاخوگرفته بودم جدا شدم افتادم تویه کلاس 15 نفرشر که خودمم یکی ازاوناش بودم کلاس مااون سال اعجوبه ای بود برا خوش ازمدیروناظم گرفته تامستخدم مدرسه ازدست ماها کلافه شده بودن. سال بعد یه نفرازقاین بهمون اضافه شده بود که باعث جذب همه بچه ها شده بود خیلی دوست داشتم یکی بشم شبیه اون که البته ازلحاظ ظاهری سال اول دبیرستان شدم .گندترین سال زندگیم تنهای تنها تااینکه بانرگس آشنا شده بودم اما متاسفانه نرگس دوست پسرداشت وبرای اینکه ازدست اون خلاص بشه خودمو انداختم جلو پیغام اینو اونو بهم دیگه میرسوندم شمارم کلا پخش شده اما جون سالم به دربردم .که متاسفانه تویه چاله دیگه افتادم بچه خواهرشوهرخواهرم شمارمو بایه دوزوکلک پیداکردویه دردسرتاره دیگه برام شروع شد برای اینکه اعتمادم پیش خوانده کم نشه به هیچ کس نمیگفتم هرروز کلافه ترازروزدیگه میشدم تا اینکه دلوزدم به دریاوبه ابجیم گفتم غوغایی به پا شد.سال دوم دبیرستان بامحدثه تنها نفری که منوکاملا درک میکردوباخصوصیات اخلاقیم میخورد خیلی دوران خوبی بود چه راخیان نورش چه بازیگوشیهایی که نمیکردیم زمان گذشت وگذشت تا اینکه زمان کنکوفرارسید مامانم نمیذاشت شهردوربرم ولوبه شرط اینکه تربیت معلم قبول شم که متاسفانه نشدم بیشتردوستام رفتن دانشگاه اما به دلیل مخالفتای مادرم من نرفتم به زورووبعدیکسالو نیم وارددانشگاه میشدم که ای کاش نمیشدم ترم اول چنان باذوق درس میخوندم که همه بچه ها ازدستم کلافه بودن ومنومیزدن (شخصیت نداشتن ببینن یکی اینقدداره خوب درس میخونه)تااینکه سجادودیدم اززمانی که فیلم آتش بس دیده بودم دوست داشتم بایه پسرکل بندازم اذیتش کنم اما تهش به ازدواج ختم بشه با سجادم همین جورشد زمانی که اون تودانشگاه بود یه دقیقه خوش نبودم به زورمیخاست شمارشو قالب کنه منم امتناع میکردم ینی جوری رفتارکرده بود که همه بچه های کلاس فهمیده بودن هرموقع که میومد بهم میگفتن باز امروز چه برنامه ای برات ترتیب داده اما تهش ازطریق دوستش که دوست پسریکی ازاقواممون بود آشنا شدیم بهش گفتم دست ازسرمن بردارآبرودارم همش میوفتی دنبالم .اینجوریشدکه آشنا شدیم 4سال باهم وبی هم بودیم تااینکه ازدواج کرد داغون شدم مردی که تورویاهام درنظر داشتمو از دست دادم خیلی سعی کردم خودکشی کنم اما ترس ازگناهش مانع انجام این کار میشد بعدمرتضی اومد تو زندگیم .......
#هوش مالی #برونگرا #بی انگیزگی #دانایی #مدیریت انرژیدنبال کننده
دنبال شونده
ماجرا
دختری 23 ساله متاهل وشاغل هستم. احساس میکنم تو فضایی پرازچاله های فضایی گیرکردم.براثرشرایط وکارها رغبت ومیلم به کارها کم شده واصلانمیدونم توچی استعداد دارم ونداشتن انگیزوهدف داره داغونم میکنه.موندم تویه هزارتو.