صبر کنید...
جرأت برگزاری کارگاه را نداشتم، تا اینکه تمرین این ماه استادی، برگزاری کارگاه و کلاس اعلام شد. وقتی به شهرمان برگشتم برنامه ریزی می کردم که چه موضوعی را برای برگزاری کلاس انتخاب کنم، اسلایدهام چه شکلی باشه ؟ اصلاً کسی میاد به حرفهای من گوش بده یا نه؟ و کلی سئوال و استرس ....
هفته اول گذشته و من هیچ کاری نکردم
هفته دوم هم رو به اتمام بود که تلفنم زنگ خورد و خانمی که قبلاً شماره تماسم را به ایشان داده بودم برای تدریس با من تماس گرفت و گفت که این هفته برم برای برگزاری کلاس!!
خیلی خوشحال شدم. مطالبم را آماده کردم و تصمیم گرفتم موضوع ادراک را آموزش دهم. چک لیستی آماده کردم و روز کلاس به خوبی برگزار شد. بنظر خودم خیلی عالی بود.
خلاصه، تمرین این ماه را ارسال کردم و خوشحال راهی جلسه سیزدهم استادی شدم. در جلسه سیزدهم، استاد بهرامپور از همه پرسید در برگزاری کلاس با مشکلی مواجه نشدید؟ کلاستان مشکلی نداشت؟ پاسخ من به همه اینها منفی بود.
در آخر استاد گفتند: برایتان آرزو می کنم بدترین اتفاقات بیفتد و من لبخندی به لب زدم و سکوت کردم. غافل از اینکه دعای استاد
از رگ گردن به ما نزدیکتر است...
کلاس دوم را که می خواستم برگزار کنم با خودم گفتم چه بهتر که چند نفر از دوستانم را هم دعوت کنم. آنها هم اکی دادند که بیایند.
روز کلاس همه اسلایدهام آماده شد، جزوه هامو پرینت گرفتم و راهی کلاس شدم. البته بماند که با چه بدبختی کافی نت پیدا کردم تا پرینتها انجام شود. با این حال به خودم گفتم اصلاً انرژی منفی نداشته باش.
وارد کلاس که شدم دوستانم هم بعد از من به کلاس آمدند و با خنده های شیطنت آمیز می خواستند من را اذیت کنند و من بسیار جدی به هیچکدام اهمیتی ندادم. کلاس که شروع شد مسخره بازی دوستان شروع شد و کلی سئوال پیچم می کردند. تا اینکه همان نیم ساعت اول حس کردم مغزم خالی شده و هیچ چیزی به خاطر نمیارم. با خودم گفتم بهتر است یک تمرین به شاگردان بسپارم و خودم نگاهی به جزوه بیندازم. همین کار را کردم ولی چشمتان روز بد نبیند، دقیقاً توضیحات همان اسلایدی که من فراموش کرده بودم را در برگه ای جدا نوشته بودم و در منزل جا مانده بود. نمی دانستم چه کاری انجام دهم.
به خودم اعتماد کردم و برگشتم سمت مستمعین و با توجه به اطلاعات خودم توضیح دادم، از نگاههای آنها متوجه شده بودم که کسی مبحث را نمی فهمد و من نمی توانم توضیحات کافی بدهم ، هیچ مثالی به ذهنم نمی رسید. از طرفی هم دوستانم برای اینکه من را اذیت کنند همه اش سئوال می پرسیدند. ثانیه شماری می کردم که کلاس تمام شود و من از آنجا بروم، اصلاً حس خوبی نداشتم.
خلاصه به هر نحوی بود کلاس را جمع و جور کردم و به یاد دعای استاد افتادم ...
اما دوستان عزیزم ، من فهمیدم که دعای استادم ، چه دعای خوبی بوده است. جلسه اول پیروز شدم و چیزی یاد نگرفتم ولی در این جلسه که بنظر خودم شکست خوردم چیزهای زیادی آموختم. الان لیستی دارم از باید و نبایدهایی که دفعه بعد حواسم به آنها خواهد بود.
حال دلتون سبز.
دنبال کننده
دنبال شونده
ماجرا
از دوران کودکی پرجنب و جوش و پرانرژی بودم. عاشق تدریس و بهتر کردن حال اطرافیانم . اکنون در مسیر آموزش و یادگیری قرار دارم و هر آنچه آموزش می بینم را با دیگران به اشتراک می گذارم تا دنیا را جای قشنگتری برای زندگی خودم و دیگران کنم. به امید درخشش و حال خوب مردم سرزمینم.