صبر کنید...
امروز صبح که همراه پدر برای جلسه فیزیوتراپی به بیمارستان رفتم، دکتر فیزیوتراپ از من خواستند یه خمیر مخصوص برای پدر بگیرم تا با مشت کردن اون تو دستشون، کمی عضلات دست تقویت بشن. معمولا جلسات فیزیوتراپی یک ساعتی طول می کشه و همین انگیزه شد که یه سری به مغازه های لوازم پزشکی اطراف بیمارستان بزنم.
وقتی به دم در ورودی بیمارستان رسیدم، صدای دعوا و داد و فریاد بلند بود. نگهبان با یه خانم میانسال مشاجره بدی داشت. خانم میانسال میخواست دخترش همراهیش کنه و نگهبان اجازه نمی داد. نگهبان می گفت خانم اعصاب منو بهم نریز برو...خانم هم می گفت تو مسلمانی اخه؟ من راه را بلد نیستم...میخوام دخترم بیاد دفترچه پسرم را بگیره تاریخش تموم شده...
یه عده هم ایستاده بودند و تماشا می کردند..
از این همه نامهربونی، دلم گرفت...نمی دونستم سهم من دقیقا تو برطرف کردن این حال بد چی بود ولی به خانم عصبانی گفتم من می تونم کمکی بهتون بکنم؟ گفت من میخوام برم تراما 2. گفتم خب داخل راهنمایی می کنند.گفت نه. من تو این بیمارستان گم میشم. باید دخترم بیاد منو ببره دم در تراما 2...تا حالا این اسم را نشنیده بودم ولی گفتم اگه دوست داشته باشین من می تونم باهاتون بیام.
گفت ینی منو می بری تا دم در اونجا؟
گفتم بله البته..
با تردید گفت حالا بلدی کجاست؟
گفتم خب می پرسیم. پرسیدم و بردمشون تا دم در تراما 2...😊
محیط بیمارستان و راهروهای تو در توی اون برای اون مادر، مثل یه جنگل ترسناک و تاریک بود که واقعا از تنها بودن توی اون محیط وحشت داشت.
خیالم از بابت اون خانم راحت شده بود که دیدم باز تو راهرو پریشون داره این طرف اون طرف میره. گفتم کارتون انجام نشد؟ گفت من اشتباه بهت گفتم تراما 1 باید می رفتم. تراما 1 یه کم دورتر بود...تو راه برام تعریف کرد که پسرش دو روز پیش بخاطر تصادف بستری شده...خیلی نگران و آشفته بود. وقتی دم تراما 1 رسیدم، گفتم دفترچه پسرتون را اگه دوست دارید بیارید، من دم در ورودی میدم به دخترتون...
چهره خسته و رنگ پریده ش، باز شد. لبخند زد و منو محکم بغل کرد. کلی دعای خیر هم بدرقه راهم کرد. وقتی ازش جدا شدم، حس کردم یه کم حال دلش بهتره و همین خیلی حس خوبی داشت.
تمام این ماجرا شاید ده دقیقه بیشتر وقت نگرفت...گاهی برای اینکه حال دل یه هموطن را خوب کنیم، نه نیازی هست هزینه کنیم، نه روش سختی داره نه وقت زیادی لازم داره...گاهی حتی با ده دقیقه وقت گذاشتن، می تونه حال دل یه مادر خسته که از جو بیمارستان و بیماری پسرش به تنگ اومده، خوب بشه...
یادمون باشه با مهربونی می تونیم دنیا را زیباتر کنیم. 🌼🍃🌼
امیدوارم شادی مهمون لحظه لحظه های زندگی تون باشه⚘