جادوی سوال پرسیدن!
یک ایده خوب با اجرای بد!
سالها قبل معلمی برای خوشحال کردن شاگردانش و برای اینکه فضیلت تعریف کردن از هم را به آنها یاد بدهد برایشان برنامهای تدارک دید. به این شکل که تعدادی جایزه خرید و در گوشهای از کلاس قرارداد. از بچهها خواست از هم تعریف کنند و درنهایت 3 نفر برتر این جایزه را ببرند. یکی از این 3 نفر مشغول گریه کردن شد، اما بچهها هیچ تعریفی به ذهنشان نمیرسید که از این 3 نفر بکنند. سپس رو به بچهها کرد و گفت: “آیا چیزی نمیخواهید بگویید؟” بچهها بهتزده بودند. درنهایت از آن 3 نفر خواست تا جایزهشان را بگیرند و بنشینند. هدف و نیت معلم از این کار ایجاد روحیه تیمی در بچهها بود. اما عملاً به دلیل اجرای ناقص و نه جندان خوب, این برنامه به جایگاهی برای دست انداختن و تمسخر بچهها تبدیل شد.
برای دانلود فیلم کلیک نمایید
سرنوشت بچه ها چه بود؟
داستان زندگی یکی از این 3 بچه جالب است. او درراه بزرگ شدن، تبدیل به شخصی شد که همیشه منتظر رد شدن است و فکر میکند که همه میخواهند او را دست بیندازند. اما او به سن نوجوانی که رسید، میخواست خود را تغییر بدهد و این روش زندگی را دوست نداشت. هشت سال بعد بیل گیتس روزی به زادگاه او یعنی پکن رفت. برای این کار او تصمیم گرفت که به طرز حیرتانگیزی خود را در جایگاهی بالا ببیند. او نامهای به خانوادهاش نوشت و به آنها گفت میخواهد آنقدر پیشرفت کند که تا دو سه سال دیگر شرکت مایکروسافت را هم بخرد. ایدههای باورناپذیری برای خود ارائه میداد و این باعث سرخوردگی بیشتر او میشد. اما حدود دو سال بعدازاین قضیه این فرصت را به دست آورد که به ایالاتمتحده مهاجرت کند. در اینجا او همچنان فکر میکرد که ایدههای کارآفرینیاش میتواند شکل بگیرد.
14 سال بعد او به هیچکدام از ایدههایش جامه عمل نپوشانده بود. اما توانسته بود در شرکتی برای خودش کار خوبی دستوپا کند.
بهتر است ازاینجا به بعد را از زبان خود این فرد بشنویم!
از وقتی ایدههای کارآفرینی من رد شدند, تصمیم گرفتم بهجای اینکه آرزوهای دستنیافتنی و بلند داشته باشم, روی خلقیات و رفتارها و سبک زندگیام کارکنم. به خود گفتم آیا بیل گیتس هم بعد از یک رد شدن ساده تسلیم میشد و پا پس میکشید؟ بنابراین تصمیم گرفتم کاری کنم که حس ترس از رد شدن که در بچگی در من ایجادشده بود را شکست بدهم. برای این کار ایدههای جالبی به نظرم آمد. تصمیم داشتم رهبر بهتری شوم. نباید اجازه میدادم آن کودک ششساله بر تمام زندگیام سایه بیندازد و اجازه زندگی خوب را از من بگیرد.
پسازاینکه شروع به جستجو کردم با وبسایتی آشنا شدم که الهامبخش زندگیام شد. در وبسایت rejectiontherapy. com نوعی بازی طراحیشده بود با عنوان مداوای عدم پذیرش!
ایده این بازی این بود که به مدت 30 روزبه دنبال سؤالات و مکانهایی بگردید که شمارا به هر شکل رد میکند! من ایدههای زیادی برای رد شدن داشتم و همیشه از این حس میترسیدم. تصمیم گرفتم به مدت یک ماه به دنبال سوالاتی بروم که باعث رد شدن من میشود. در حقیقت این وبسایت با طراحی این بازی میخواست کاری کند که در برابر ترس از رد شدن واکسینه شویم.
روز اول!
روز اول تصمیم گرفتم از فردی غریبه 1000 دلار قرض کنم! برای این کار به سراغ شخصی که در اطراف محل کارم در حال پرسه زدن بود رفتم و از او درخواست 1000 دلار پول کردم. پاسخی که شنیدم این بود: “نه! برای چی”؟
من که بهشدت ترسیده بودم و قلبم تند تند میزد سریعاً راهم را کج کردم و فرار کردم. اما شب موقع خواب به این فکر کردم که بااینکه فرد مقابل درخواستم را رد کرده بود اما از من توضیح خواست! و من میتوانستم برای او توضیح بدهم. ضمن اینکه وقتی فیلمی که از خودم گرفتم را دیدم, توجه کردم که فرد مقابل آنقدرها هم ترسناک یا تهدیدآمیز نبود. بنابراین قدری ترسم ریخت و با خود گفتم: “میتوانستم برای او توضیح دهم و مذاکره کنم و دلیلی برای فرار وجود نداشت”.
روز دوم!
روز دوم تصمیم گرفتم وقتی غذایم در یک رستوران تمام شد، از صندوقدار درخواست یک برگر اضافه کنم! بنابراین بهپیش او رفتم و از او این درخواست را کردم. او با تعجب پرسید: “برگر اضافی برای چه میخواهید؟ آنهم مجانی؟ ما چنین چیزی را متأسفانه نداریم!” بهجای فرار کردن تصمیم گرفتم درخواستم را دوباره مطرح کنم. به او گفتم: “من عاشق برگرهای شما هستم”. این بار او در جواب گفت: “فکر نمیکنم این درخواست عملی باشد اما اجازه دهید این موضوع را با مدیریت هماهنگ کنم!” من ازآنجا رفتم اما حس بسیار خوبی داشتم. از اینکه توانسته بودم درخواست نامعقول خود را مطرح کنم خوشحال بودم.
روز سوم!
در روز سوم تصمیم گرفتم درب خانهای را بزنم و از او بخواهم که گلی را در باغچه خانهاش بکارم!این کار را کردم و شخص مقابل با تعجب گفت: “برای چه میخواهی گل را در باغچه من بکاری؟” به او گفتم من به این کار علاقه دارم. او نهایتاً پذیرفت اما از من خواست به درب خانه روبرویی مراجعه کنم. چون سگش معمولاً با گلها میانه خوبی ندارد و آن را از جا میکند!
روز چهارم!
روز چهارم بهپیش کسی که دونات درست میکرد رفتم و از او درخواست کردم دونات هایی به شکل حلقههای المپیک برایم درست کند. در کمال تعجب او با درخواستم موافقت کرد و مشغول درست کردن شد و نهایتاً آنها برایم ساخت. حتی ویدئوی این کار بالای 5 میلیون بازدیدکننده داشت. حتی جهانیان هم باورشان شده بود که من دیگر رد نمیشوم!
من این کار را به مدت 100 روز ادامه دادم و فهمیدم بهجای فرار کردن باید بمانم و درخواستم را با جرات زیاد مطرح کنم. هرگز نباید ترس به دلم راه بدهم. کار بهجایی رسید که حتی از مسئولین دانشگاه درخواست کردم که بتوانم چند روزی در هفته در دانشگاه تدریس کنم. و در کمال تعجب این درخواستم مورد موافقت قرار گرفت.
من دریافتم که رویای زندگیام را میتوانم صرفاً با سؤال پرسیدن به دست بیاورم. از لغت جادویی “چرا” استفاده کنم و هرگز نترسم. قبلاً فکر میکردم رویها بسیار دستنیافتنی و دور هستند. فکر میکردم انجام کارهای عجیب , نشدنی است. حتی فکر میکردم برای تدریس حتماً باید دکترا داشته باشم. اما همه آنها را دستیافتنی کرده بودم و به آرزوی بچگیام که تدریس در دانشگاه بود ظرف مدت 4 روز رسیده بودم. در انتها جملهای از مارتین لوترکنیگ را برایتان شرح میدهم:
کسانی که دنیا را تغییر می دهند، ابتدا با پس خوردنهای شدید و رد شدن مواجه شدهاند. اما آنها کسانی بودهاند که بهجای اینکه بارد شدن شناختهشده باشند، با نوع عبورشان از این بحران شناخته میشوند.